شهید مهندس حسین ناجیان


شهید مهندس حسین ناجیان در سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شد در سنین پنج سالگی در جلسات قرآن و کلاس های دینی و حدیث شرکت می کرد از نظر اخلاق و رفتار در دوران طفولیت و حتی تا زمان شهادت همیشه الگو و نمونه بودند از همان اول دبیرستان به مردم محروم و درد کشیده می اندیشید


در رابطه با مسائل سیاسی بسیار مبارز و جدی بود هنگامی که برادر وی در رابطه با مسائل سیاسی ۶ ماه زندانی شده بود و ما از او اطلاعی نداشتیم حسین به طور مداوم مادرش را دلداری می داد و می گفت : برای اجرای احکام الهی می باید چنین اعمالی را انجام دهیم و حتی برای آن نیز زندان برویم و سختی ها را تحمّل کنیم . وی با شناختی که از قرآن و تفاسیر آن داشت دریافته بود اسلام ماوراء آن چیزی است که در رژیم سابق تبیین میشه . حسین با دوستانش طی جلساتی که داشتند به این نتیجه ریسیده بودند که دانشگاه شاه خائن ملّت را بسوی نابودی و انحراف کشانده است و مکتب را نابود کرده و بوشین وارونه ای را با اسلام در جامعه رواج داده است . او برای رضای خدا و خدمت به مردم از هیچ کاری فروگذاری نمی کرد به طوری که طی مدت اقامت در طبس برای مردم آن سامان به همت دیگر برادران یک مسجد و یک مدرسه و یک حمام ساخت با شروع جنگ تحمیلی تصمیم گرفت به اهواز برود و در آن جا خدمت کند تنها عاملی که موجب شد وی جهاد سازندگی را برای ادامه خدمت به اسلام انتخاب کند همان پیام امام برای شرکت در جهاد سازندگی بود او چون خود را در قبال اسلام و دینش مسئول می دانست کنار بودن از جنگ را خیانت به اسلام و انقلاب تلقی می کرد آخرین باری که حسین را دیدم ( معمولاً هر چند وقت یک بار برای جلساتی که در تهران داشت پیش ما می آمد و پس از ۲۴ ساعت دوباره به جبهه باز می گشت ) ۱۵ روز قبل از شهادتش بود و بسیار ناراحت و دلگیر از این که به تهران آمده است او از من و مادرش خواست که برای زیارت شهدا به بهشت زهرا برویم و ما هم رفتیم پس از این که بر سر مزار دوستانش فاتحه ای خواندیم به خانه بازگشتیم و به مادرش گفته بود که مادر دلم خیلی گرفته است شما نمی دانید که در جبهه چه خبر است آن جا بهشت است انسان باید
آن جا باشد تا درک کند جبهه یعنی چه ؟ موقع رفتن ساکش را برداشت و او را از زیر قرآن رد کردیم در لحظات آخر با گرمی مرا در آغوش گرفت و رو بوسی کردیم و گفت : حاجی آقا مرا دعا کن تا موفق شوم ، منهم گفتم برو انشاءالله موفق می شوی .
روایتی از فرمانده ستاد مهندسی پشتیبانی جنگ
مریض بودم اما فرمانده‌ام لباس گرم به من نداد
خبرگزاری فارس:من در رامهرمز بیمار شدم و اورکت هم در انبار اهواز پر بود. گفتم یکی از این اورکت‌ها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگیم بهتر شود. ناجیان گفت: نه

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، شهید مهندس «عبدالحسین ناجیان» یکی از نام‌آوران ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد در جبهه‌های جنوب بود. او که در دوران جوانی فضای درس و بحث و دانشگاه را تجربه کرده بود، با مدرک مهندسی‌اش به جبهه رفت و همپای راننده بلدوزرها و سنگرسازان بی‌سنگر تلاش کرد تا راه را برای پیشروی و موفقیت رزمنده‌ها باز کند.
او که در سمت فرماندهی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد جنوب به دلیل فعالیت‌های بی‌شائبه و شبانه‌روزی‌اش به «حسین فنی» مشهور شده بود،‌ توانست با ارتباط خوب و مؤثری که با قشر کارگری داشت، تعمیرگاه‌های جهاد در جبهه را سامان داده و با بهره‌گیری از علوم آموخته در دانشگاه‌، فعالیت‌های جهاد را علمی‌تر کرده و ستاد «مهندسی جنگ جهاد» را تشکیل دهد.
حسین که عشق به شهادت از کودکی در وجودش موج می‌زد، همواره دوست داشت انتقام مادر رزمنده‌ها «حضرت زهرا (س)» را بگیرد و جبهه را بهترین فرصت برای رسیدن به آرزوی‌ دیرینه‌اش می‌دانست. شهادت «محمد طرحچی» دوست و همرزم دیرینه‌اش، او را بیش از پیش بی‌قرار پرواز کرد، تا اینکه در ۱۰ مهر ۱۳۶۱ در جبهه سومار در اثر اصابت یک خمپاره به خودرویی که حامل او بود، دعوت حق را لبیک گفت و همنشین بهشتیان شد.
•••

مطلبی که در ادامه می‌خوانید روایتی از اصغر پیله‌وریان یکی از همرزمان شهید ناجیان است که فرمانده شهیدش را اینگونه توصیف می‌کند:
شهید «عدبالحسین ناجیان» مهندسی مکانیک از پلی‌تکنیک (امیرکبیر فعلی) بود و آشنایی ما از کار گروه کارگری پلی‌تکنیک شروع شد. این تشکیلات یک نهاد خودجوش بود که در ارتباط با کارگران کارخانجات تهران کار می‌کرد و شوراهای اسلامی را راه‌اندازی کرد. البته از طریق آقای خالقی که وزیر کار بود با سیستم ارتباط داشت. وارد این کار گروه کارگری شدیم و اولین کارمان هم سوادآموزی به کارگران بود.
هنوز جنگ پیش نیامده بود که جریان لانه جاسوسی پیش آمد. ما جزو اولین کسانی بودیم که به دانشکده افسری رفتیم و آموزش بسیج را دیدیم و بعد در کارخانجات به عنوان مربی آموزش نظامی مشغول به کار شدیم. البته تا مدتی از دانشکده افسری هم افرادی برای کمک آمدند، اما بعد از مدتی خودمان مستقلاً کار می‌کردیم.
در شهریور ۵۹ از کارگرها اردویی در ورامین تشکیل دادیم و در حال آموزش نظامی بودیم که جنگ شروع شد. یک هفته از جنگ گذشته بود که شهید طرحچی هم با این تشکیلات ارتباط برقرار کرد. آن روزها با مهندس غرضی هم ارتباط داشتیم. از آنجا که می‌دانستند ما با کارخانجات ارتباط داریم، از ما خواستند نیروهای فنی را برای تعمیر ماشین‌آلاتی که در جنگ به کار گرفته می‌شدند، بسیج کنیم.
•تا آن روز گریه ناجیان را ندیده بودم
تا اینکه شهید طرحچی در تپه‌های الله اکبر سوسنگرد به شهادت رسید. برای مراسم ایشان رفتیم. من تا آن روز گریه شهید ناجیان را، آن هم به شدت ندیده بودم. خیلی بی‌قراری می‌کرد. طبیعتاً همه مسئولیت‌ها به دوش شهید ناجیان می‌افتاد.
•از انبار رزمنده‌ها به من اورکت نداد
ایشان به شدت متشرع و منضبط بود. سرمای خوزستان بسیار سرمای استخوان‌سوزی بود. من در رامهرمز بیمار شدم و اورکت هم در انبار اهواز پر بود. گفتم یکی از این اورکت‌ها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگیم بهتر شود. شهید ناجیان گفت "اینها فقط متعلق به کسانی است که دارند در خط مقدم می‌جنگند. من باید بروم و به آقای جزایری بگویم، اگر ایشان اجازه داد، اورکت را به تو می‌دهیم". حالا را با آن موقع مقایسه کنید. بالاخره یکی از بچه‌ها اورکتش را به من داد تا خودم را گرم کنم.
یکی از ویژگی‌های بارز ناجیان این بود که بسیار مهربان و دلسوز بود و پرکار و در عین حال عارف بود. بگذارید خاطره‌ای را برایتان تعریف کنم. ما موقعی رامهرمز بودیم، سعی می‌کردیم هرجور شده پنجشنبه‌ها عصر خودمان را برسانیم به اهواز. شهید ناجیان در هر شرایطی که بود، باید عصر پنجشنبه، آن هم بعد از اینکه همه مردم از قبرستان بیرون می‌رفتند، خودش را به مزار شهدای اهواز می‌رساند. اذان را که می‌گفتند دیگر کسی آنجا نمی‌ماند.
•خوشا به حال آنهایی که با شهادت رفتند
من این مسئله برایم سؤال شده بود و خیلی هم با هم رفیق بودیم. یک روز بالاخره گفتم «حسین جان! همه مردم رفتند. بیا ما هم برویم.» گفت، ‌«نمی‌دانی چه صفایی دارد!» آن روزها البته خیلی رسم نبود که همه این‌جور حرف‌ها را بزنند. به حالا نگاه نکنید که همه کسانی که با آنها مصاحبه می‌کنند یا در فیلم و سریال‌ها نشان می‌دهد، عارف شده‌اند!
شهید ناجیان هم همان یک‌بار، مکنونات قلبی و درونی خود را کمی بروز داد و دیگر هیچ‌وقت از این عوالم با کسی حرف نزد. فقط همان یک‌بار موقعی که در ماشین با هم برمی‌گشتیم، به من گفت "آنهایی که شهید شده‌اند، خوشا به حالشان". متوجه شدم که حسین در عالم دیگری سیر می‌کند و اصلاً اینجا نیست. این حالت، به خصوص بعد از شهادت شهید طرحچی، قوت گرفته بود و این داستان سر مزار رفتن شهدای اهواز در غروب‌های پنجشنبه، تا آخر عمرش ادامه داشت. بخش اعظم خاطرات آن روزها از یادم رفته. خیلی سال گذشته. در هر صورت این اولین‌بار بود که من ایشان را به این حال دیدم.
ما از قبل از جنگ تا سال ۶۶ یعنی سه سال با هم بودیم و بعد از آن صحبتی که ایشان درباره شهادت کرد، حدود دو ماه بیشتر نگذشت که به شهادت رسید.
•جنازه‌اش را با وانت به تهران آوردم
جنازه ایشان را خودم با وانت آوردم تهران. قرار شد عملیاتی در منطقه سومار صورت بگیرد. یک ماهی می‌شد که در منطقه خبری نبود و من آمدم تهران. بحث باز شدن و نشدن دانشگاه‌ها مطرح بود. چند نفر از دوستان به اهواز رفته بودند تا شرکت ملی حفاری را برای کار نفت راه‌اندازی کنند. از من دعوت کردند به آنجا بروم. من گفتم اگر آقای ناجیان اجازه بدهد، می‌آیم. ایشان گفت خودت می‌دانی. من داشتم استخاره می‌کردم که به جنگیدن ادامه بدهم یا آنجا بروم؟ راستش واقعاً دلم به حال جوان‌های حالا می‌سوزد. ما دعوایمان سر این بود که به کجا برویم که «بیشتر» کار کنیم، این بندگان خدا دنبال راه‌هایی می‌گردند که چه جوری از کار در بروند!
در هر حال گفتند عملیات در غرب صورت خواهد گرفت و در اینجا، مهارت و امکاناتی که در جنوب هست، وجود ندارد و شهید ناجیان به من گفت که سریع برو اهواز و مجموعه‌ای از تدارکات را پر کن و بیاور. من با بهترین اکیپی که داشتم، راه افتادم و از جاده اسلام‌آباد ـ اندیمشک، امکانات را به کرمانشاه رساندیم. جبهه سومار یک منطقه کوهستانی بود و در آنجا من و شهید ناجیان در یک چادر زندگی می‌کردیم و من مسئول تدارکات بودم. برای اولین بار با شهید ساجدی آشنا شدیم که مسئول منطقه بود. شهید ناجیان مرا به ایشان معرفی کرد و کار را شروع کردیم. شهید ناجیان خیلی حالش عوض شده بود.
بیشتر با ما می‌جوشید و می‌خندید. شب آخر به شهید ناجیان اعتراض کردم که ما امکانات را فراهم کرده‌ایم و ماشین نداریم که برای رزمنده‌ها بفرستیم. شما همین چند تا ماشین را برمی‌دارید و به مأموریت می‌روید. بیایید این امکانات را توی ماشین‌های شما بریزیم و ببرید و به رزمنده‌ها بدهید، آنها خودشان می‌دانند که چه باید بکنند.
• خبر شهادتش را رادیو عراق هم اعلام کرد
یادم هست صبح آن شب آمد و به من گفت ما داریم می‌رویم. آنها سه نفر بودند که هر سه شهید شدند، شهید ناجیان، شهید رضوی و شهید اسدالله‌هاشمی که هر سه در یک ماشین بودند. من هم از خدا خواسته تا توانستم توی ماشین آنها بار زدم و همه چیز گذاشتم که به رزمنده‌ها برسانند. همان بارگیری و همان ماشین، آخرین دیدار ما بود.
ظهر بود که من داشتم به طرف نفت شهر می‌رفتم که دیدم شهید رضوی، ترک موتور تریل نشسته و دارد تنها می‌آید. فهمید من هستم، موتور را رها کرد و آمد کنار من نشست. پرسیدم ماجرا از چه قرار است که تنها بر می‌گردی؟ گفت والله ما با حسین قرار داشتیم. ما رفتیم به منطقه دیگری و او و اسدالله ‌هاشمی به منطقه دیگری و سرقرار نرفتیم. برویم ببینیم چه شده. قرارشان در ارتفاعات مندلی بود. یادم هست که آرام رانندگی می‌کردم و او عصبانی شد و گفت بیا پایین، زیر آتش نمی‌شود این‌طوری رانندگی کرد. خیلی هیجان‌زده بود. به منطقه‌ای رسیدیم که شدیداً زیر آتش بود. گفت حسین قرار بود اینجا باشد، اما نیست. دنده عقب گرفت که برگردیم که دیدم ماشین شهید ناجیان آنجاست.
سربازی پشت فرمان نشسته بود. رفتیم دیدیم سقف ماشین سوراخ است و ماشین هم پر از خون است. از سرباز پرسیدیم بر سر این دو نفری که در این ماشین بودند چه آمده؟ گفت والله یکی‌شان خیلی داغون شده و گمانم شهید شد، اما یکیشان خیلی طوریش نشده بود. ما دیگر معطل نکردیم و برگشتیم. در مسیر دیدیم اسدالله ‌هاشمی ایستاده. آنجا بود که فهمیدیم ناجیان شهید شده است.
جاده سومار جاده وحشتناکی بود. آن شب را نفهمیدیم چطور رانندگی کردیم. همان شب رادیو عراق اعلام کرد که فرمانده ستاد رزمی مهندسی ایران شهید شد.
شب آنجا ماندیم، تشییع جنازه‌ای در اسلام‌آباد و بعد در کرمانشاه انجام شد تا فردا شب. جنازه را عقب وانتی که من راننده‌اش بودم گذاشتیم. نامه لازمه را گرفتیم. شب تا صبح در راه بودیم و ساعت پنج صبح رسیدیم به تهران و جنازه را به ساختمان جهاد در خیابان طالقانی بردیم. باران هم می‌آمد. جنازه را در راهروی ورودی گذاشتیم که باران نخورد تا پزشکی قانونی باز شود و برویم و جواز دفن بگیریم.
رفتیم پزشکی قانونی. خانواده شهید مرا می‌شناختند. برادرش آقای رضا ناجیان که مسئول انتشارات فرهنگی رسالت، ‌برادر دیگرش هم پزشک و با من آشنا بود. دست برادرش را گرفتم و بالای سر جنازه بردم. برادر پزشک‌شان می‌خواست ببیند ترکش به کدام نقطه از بدن اصابت کرده ولی نمی‌توانست پیدا کند. من چون دیده بودم سقف ماشین سوراخ شده، به او گفتم که احتمالاً ترکش به سر یا گردنش خورده و به او نشان دادم و بالاخره او قانع شد. آن موقع حساسیت خاصی روی این مسئله بود، چون از لحاظ اثبات نحوه کشته شدن یا شهادت، کشور نظم و دقت حالا را نداشت و دکتر هم به همین دلیل حساسیت به خرج می‌داد.
•با ناباوری از خودم می‌پرسیدم که آیا من دارم جنازه حسین را می‌برم؟
در تمام طول راه که جنازه را می‌آوردم با ناباوری از خودم می‌پرسیدم یعنی من دارم جنازه حسین را می‌برم. حال خوبی نبود. یکی از سخت‌ترین و وحشتناک‌ترین ضربه‌های روحی زندگی من بود، چون خیلی با هم صمیمی بودیم.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=۱۳۹۱۰۶۳۱۰۰۰۶۱۵#sthash.kF۵a۸mvu.dpuf
روایتی از فرمانده ستاد مهندسی پشتیبانی جنگ
مریض بودم اما فرمانده‌ام لباس گرم به من نداد
خبرگزاری فارس:من در رامهرمز بیمار شدم و اورکت هم در انبار اهواز پر بود. گفتم یکی از این اورکت‌ها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگیم بهتر شود. ناجیان گفت: نه

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، شهید مهندس «عبدالحسین ناجیان» یکی از نام‌آوران ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد در جبهه‌های جنوب بود. او که در دوران جوانی فضای درس و بحث و دانشگاه را تجربه کرده بود، با مدرک مهندسی‌اش به جبهه رفت و همپای راننده بلدوزرها و سنگرسازان بی‌سنگر تلاش کرد تا راه را برای پیشروی و موفقیت رزمنده‌ها باز کند.
او که در سمت فرماندهی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد جنوب به دلیل فعالیت‌های بی‌شائبه و شبانه‌روزی‌اش به «حسین فنی» مشهور شده بود،‌ توانست با ارتباط خوب و مؤثری که با قشر کارگری داشت، تعمیرگاه‌های جهاد در جبهه را سامان داده و با بهره‌گیری از علوم آموخته در دانشگاه‌، فعالیت‌های جهاد را علمی‌تر کرده و ستاد «مهندسی جنگ جهاد» را تشکیل دهد.
حسین که عشق به شهادت از کودکی در وجودش موج می‌زد، همواره دوست داشت انتقام مادر رزمنده‌ها «حضرت زهرا (س)» را بگیرد و جبهه را بهترین فرصت برای رسیدن به آرزوی‌ دیرینه‌اش می‌دانست. شهادت «محمد طرحچی» دوست و همرزم دیرینه‌اش، او را بیش از پیش بی‌قرار پرواز کرد، تا اینکه در ۱۰ مهر ۱۳۶۱ در جبهه سومار در اثر اصابت یک خمپاره به خودرویی که حامل او بود، دعوت حق را لبیک گفت و همنشین بهشتیان شد.
•••

مطلبی که در ادامه می‌خوانید روایتی از اصغر پیله‌وریان یکی از همرزمان شهید ناجیان است که فرمانده شهیدش را اینگونه توصیف می‌کند:
شهید «عدبالحسین ناجیان» مهندسی مکانیک از پلی‌تکنیک (امیرکبیر فعلی) بود و آشنایی ما از کار گروه کارگری پلی‌تکنیک شروع شد. این تشکیلات یک نهاد خودجوش بود که در ارتباط با کارگران کارخانجات تهران کار می‌کرد و شوراهای اسلامی را راه‌اندازی کرد. البته از طریق آقای خالقی که وزیر کار بود با سیستم ارتباط داشت. وارد این کار گروه کارگری شدیم و اولین کارمان هم سوادآموزی به کارگران بود.
هنوز جنگ پیش نیامده بود که جریان لانه جاسوسی پیش آمد. ما جزو اولین کسانی بودیم که به دانشکده افسری رفتیم و آموزش بسیج را دیدیم و بعد در کارخانجات به عنوان مربی آموزش نظامی مشغول به کار شدیم. البته تا مدتی از دانشکده افسری هم افرادی برای کمک آمدند، اما بعد از مدتی خودمان مستقلاً کار می‌کردیم.
در شهریور ۵۹ از کارگرها اردویی در ورامین تشکیل دادیم و در حال آموزش نظامی بودیم که جنگ شروع شد. یک هفته از جنگ گذشته بود که شهید طرحچی هم با این تشکیلات ارتباط برقرار کرد. آن روزها با مهندس غرضی هم ارتباط داشتیم. از آنجا که می‌دانستند ما با کارخانجات ارتباط داریم، از ما خواستند نیروهای فنی را برای تعمیر ماشین‌آلاتی که در جنگ به کار گرفته می‌شدند، بسیج کنیم.
•تا آن روز گریه ناجیان را ندیده بودم
تا اینکه شهید طرحچی در تپه‌های الله اکبر سوسنگرد به شهادت رسید. برای مراسم ایشان رفتیم. من تا آن روز گریه شهید ناجیان را، آن هم به شدت ندیده بودم. خیلی بی‌قراری می‌کرد. طبیعتاً همه مسئولیت‌ها به دوش شهید ناجیان می‌افتاد.
•از انبار رزمنده‌ها به من اورکت نداد
ایشان به شدت متشرع و منضبط بود. سرمای خوزستان بسیار سرمای استخوان‌سوزی بود. من در رامهرمز بیمار شدم و اورکت هم در انبار اهواز پر بود. گفتم یکی از این اورکت‌ها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگیم بهتر شود. شهید ناجیان گفت "اینها فقط متعلق به کسانی است که دارند در خط مقدم می‌جنگند. من باید بروم و به آقای جزایری بگویم، اگر ایشان اجازه داد، اورکت را به تو می‌دهیم". حالا را با آن موقع مقایسه کنید. بالاخره یکی از بچه‌ها اورکتش را به من داد تا خودم را گرم کنم.
یکی از ویژگی‌های بارز ناجیان این بود که بسیار مهربان و دلسوز بود و پرکار و در عین حال عارف بود. بگذارید خاطره‌ای را برایتان تعریف کنم. ما موقعی رامهرمز بودیم، سعی می‌کردیم هرجور شده پنجشنبه‌ها عصر خودمان را برسانیم به اهواز. شهید ناجیان در هر شرایطی که بود، باید عصر پنجشنبه، آن هم بعد از اینکه همه مردم از قبرستان بیرون می‌رفتند، خودش را به مزار شهدای اهواز می‌رساند. اذان را که می‌گفتند دیگر کسی آنجا نمی‌ماند.
•خوشا به حال آنهایی که با شهادت رفتند
من این مسئله برایم سؤال شده بود و خیلی هم با هم رفیق بودیم. یک روز بالاخره گفتم «حسین جان! همه مردم رفتند. بیا ما هم برویم.» گفت، ‌«نمی‌دانی چه صفایی دارد!» آن روزها البته خیلی رسم نبود که همه این‌جور حرف‌ها را بزنند. به حالا نگاه نکنید که همه کسانی که با آنها مصاحبه می‌کنند یا در فیلم و سریال‌ها نشان می‌دهد، عارف شده‌اند!
شهید ناجیان هم همان یک‌بار، مکنونات قلبی و درونی خود را کمی بروز داد و دیگر هیچ‌وقت از این عوالم با کسی حرف نزد. فقط همان یک‌بار موقعی که در ماشین با هم برمی‌گشتیم، به من گفت "آنهایی که شهید شده‌اند، خوشا به حالشان". متوجه شدم که حسین در عالم دیگری سیر می‌کند و اصلاً اینجا نیست. این حالت، به خصوص بعد از شهادت شهید طرحچی، قوت گرفته بود و این داستان سر مزار رفتن شهدای اهواز در غروب‌های پنجشنبه، تا آخر عمرش ادامه داشت. بخش اعظم خاطرات آن روزها از یادم رفته. خیلی سال گذشته. در هر صورت این اولین‌بار بود که من ایشان را به این حال دیدم.
ما از قبل از جنگ تا سال ۶۶ یعنی سه سال با هم بودیم و بعد از آن صحبتی که ایشان درباره شهادت کرد، حدود دو ماه بیشتر نگذشت که به شهادت رسید.
•جنازه‌اش را با وانت به تهران آوردم
جنازه ایشان را خودم با وانت آوردم تهران. قرار شد عملیاتی در منطقه سومار صورت بگیرد. یک ماهی می‌شد که در منطقه خبری نبود و من آمدم تهران. بحث باز شدن و نشدن دانشگاه‌ها مطرح بود. چند نفر از دوستان به اهواز رفته بودند تا شرکت ملی حفاری را برای کار نفت راه‌اندازی کنند. از من دعوت کردند به آنجا بروم. من گفتم اگر آقای ناجیان اجازه بدهد، می‌آیم. ایشان گفت خودت می‌دانی. من داشتم استخاره می‌کردم که به جنگیدن ادامه بدهم یا آنجا بروم؟ راستش واقعاً دلم به حال جوان‌های حالا می‌سوزد. ما دعوایمان سر این بود که به کجا برویم که «بیشتر» کار کنیم، این بندگان خدا دنبال راه‌هایی می‌گردند که چه جوری از کار در بروند!
در هر حال گفتند عملیات در غرب صورت خواهد گرفت و در اینجا، مهارت و امکاناتی که در جنوب هست، وجود ندارد و شهید ناجیان به من گفت که سریع برو اهواز و مجموعه‌ای از تدارکات را پر کن و بیاور. من با بهترین اکیپی که داشتم، راه افتادم و از جاده اسلام‌آباد ـ اندیمشک، امکانات را به کرمانشاه رساندیم. جبهه سومار یک منطقه کوهستانی بود و در آنجا من و شهید ناجیان در یک چادر زندگی می‌کردیم و من مسئول تدارکات بودم. برای اولین بار با شهید ساجدی آشنا شدیم که مسئول منطقه بود. شهید ناجیان مرا به ایشان معرفی کرد و کار را شروع کردیم. شهید ناجیان خیلی حالش عوض شده بود.
بیشتر با ما می‌جوشید و می‌خندید. شب آخر به شهید ناجیان اعتراض کردم که ما امکانات را فراهم کرده‌ایم و ماشین نداریم که برای رزمنده‌ها بفرستیم. شما همین چند تا ماشین را برمی‌دارید و به مأموریت می‌روید. بیایید این امکانات را توی ماشین‌های شما بریزیم و ببرید و به رزمنده‌ها بدهید، آنها خودشان می‌دانند که چه باید بکنند.
• خبر شهادتش را رادیو عراق هم اعلام کرد
یادم هست صبح آن شب آمد و به من گفت ما داریم می‌رویم. آنها سه نفر بودند که هر سه شهید شدند، شهید ناجیان، شهید رضوی و شهید اسدالله‌هاشمی که هر سه در یک ماشین بودند. من هم از خدا خواسته تا توانستم توی ماشین آنها بار زدم و همه چیز گذاشتم که به رزمنده‌ها برسانند. همان بارگیری و همان ماشین، آخرین دیدار ما بود.
ظهر بود که من داشتم به طرف نفت شهر می‌رفتم که دیدم شهید رضوی، ترک موتور تریل نشسته و دارد تنها می‌آید. فهمید من هستم، موتور را رها کرد و آمد کنار من نشست. پرسیدم ماجرا از چه قرار است که تنها بر می‌گردی؟ گفت والله ما با حسین قرار داشتیم. ما رفتیم به منطقه دیگری و او و اسدالله ‌هاشمی به منطقه دیگری و سرقرار نرفتیم. برویم ببینیم چه شده. قرارشان در ارتفاعات مندلی بود. یادم هست که آرام رانندگی می‌کردم و او عصبانی شد و گفت بیا پایین، زیر آتش نمی‌شود این‌طوری رانندگی کرد. خیلی هیجان‌زده بود. به منطقه‌ای رسیدیم که شدیداً زیر آتش بود. گفت حسین قرار بود اینجا باشد، اما نیست. دنده عقب گرفت که برگردیم که دیدم ماشین شهید ناجیان آنجاست.
سربازی پشت فرمان نشسته بود. رفتیم دیدیم سقف ماشین سوراخ است و ماشین هم پر از خون است. از سرباز پرسیدیم بر سر این دو نفری که در این ماشین بودند چه آمده؟ گفت والله یکی‌شان خیلی داغون شده و گمانم شهید شد، اما یکیشان خیلی طوریش نشده بود. ما دیگر معطل نکردیم و برگشتیم. در مسیر دیدیم اسدالله ‌هاشمی ایستاده. آنجا بود که فهمیدیم ناجیان شهید شده است.
جاده سومار جاده وحشتناکی بود. آن شب را نفهمیدیم چطور رانندگی کردیم. همان شب رادیو عراق اعلام کرد که فرمانده ستاد رزمی مهندسی ایران شهید شد.
شب آنجا ماندیم، تشییع جنازه‌ای در اسلام‌آباد و بعد در کرمانشاه انجام شد تا فردا شب. جنازه را عقب وانتی که من راننده‌اش بودم گذاشتیم. نامه لازمه را گرفتیم. شب تا صبح در راه بودیم و ساعت پنج صبح رسیدیم به تهران و جنازه را به ساختمان جهاد در خیابان طالقانی بردیم. باران هم می‌آمد. جنازه را در راهروی ورودی گذاشتیم که باران نخورد تا پزشکی قانونی باز شود و برویم و جواز دفن بگیریم.
رفتیم پزشکی قانونی. خانواده شهید مرا می‌شناختند. برادرش آقای رضا ناجیان که مسئول انتشارات فرهنگی رسالت، ‌برادر دیگرش هم پزشک و با من آشنا بود. دست برادرش را گرفتم و بالای سر جنازه بردم. برادر پزشک‌شان می‌خواست ببیند ترکش به کدام نقطه از بدن اصابت کرده ولی نمی‌توانست پیدا کند. من چون دیده بودم سقف ماشین سوراخ شده، به او گفتم که احتمالاً ترکش به سر یا گردنش خورده و به او نشان دادم و بالاخره او قانع شد. آن موقع حساسیت خاصی روی این مسئله بود، چون از لحاظ اثبات نحوه کشته شدن یا شهادت، کشور نظم و دقت حالا را نداشت و دکتر هم به همین دلیل حساسیت به خرج می‌داد.
•با ناباوری از خودم می‌پرسیدم که آیا من دارم جنازه حسین را می‌برم؟
در تمام طول راه که جنازه را می‌آوردم با ناباوری از خودم می‌پرسیدم یعنی من دارم جنازه حسین را می‌برم. حال خوبی نبود. یکی از سخت‌ترین و وحشتناک‌ترین ضربه‌های روحی زندگی من بود، چون خیلی با هم صمیمی بودیم.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=۱۳۹۱۰۶۳۱۰۰۰۶۱۵#sthash.kF۵a۸mvu.dpuf



جعبه‌ابزار