شهید ناصر فولادی


سردار شهید ناصر فولادی؛ الگوی مدیریت جهادی
» سرویس: فرهنگ حماسه - حماسه
کد خبر: ۹۳۰۳۰۷۰۳۰۴۷
چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۸:۳۲
ناصر فولادی «حنظله شهدای استان کرمان» است که بلافاصله بعد از مراسم عقد عازم جبهه و ۲۰ روز بعد شهید شد و در عمر کوتاه اما با برکت خویش علاوه بر اینکه از دانشجویان پیرو خط امام بود، مدتی هم به عنوان بخشدار جبالبارز- از توابع شهرستان جیرفت- خدمت کرد.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه کویر، دارخوین،جزیره مجنون، شلمچه،هویزه، سوسنگرد، پنجوین، عملیات محرم، خیبر و بیت المقدس با قدم‌های کسانی که ۱۳ آبان سال ۱۳۵۸ بر لانه جاسوسی آمریکا گام گذاشتند، آشناست. آنها از اولین سربازانی بودند که در جبهه‌های نبرد به شهادت رسیدند.

"ناصر فولادی" از جمله این دانشجویان بود. او در سال ۱۳۳۸ در کرمان دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان جیحون و دوره متوسطه را در دبیرستان علوی به پایان رسانید؛ ‌ناصر در سال ۵۷ دیپلم گرفت و در کنکور همان ‌سال شرکت کرد و در رشته مهندسی متالورژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. او در اشغال لانه جاسوسی جزو دانشجویان پیرو خط امام بود و نقش فعالی را در انقلاب ایفا نمود.


بعد از تحویل گروگان‌ها و بسته شدن دانشگاه‌ها در جریان انقلاب فرهنگی، به سپاه پاسداران «منطقه ۶» کرمان ملحق شد و پس از گذراندن دوره تعلیمات نظامی، جهت کمک رسانی به مردم فقیر مهاباد و کامیاران به آنجا اعزام شد.پس از آغاز جنگ تحمیلی، ناصر به سومار اعزام شد و مسئولیت انتقال شهدا و مجروحین به کرمان را برعهده گرفت. پس از آن به مدت هفت ماه بخشدار جبالبارز در شهرستان جیرفت شد و با رسیدگی فعال به امور روستاییان در جهت تامین رفاه آنان قدم های موثری برداشت.


• به‌ عنوان بخشدار معرفی شده بود، ولی ما نمی‌دانستیم. وقتی آمد توی بخشداری، مثل یک ارباب‌ رجوع یک گوشه نشست. چای که خورد، یکی از همکاران پرسید: خب! شما چه‌کار دارید؟

گفت: من برادر کوچک شما هستم. از استان‌داری معرفی شده‌ام تا با شما همکاری کنم.

• هیچ‌وقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هرجایی که بود، می‌نوشت. می‌گفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچکتر شما هستم. به من بگویید ناصر، برادر فولادی.

• برای اتمام ساختمان بخشداری، به سیمان نیاز داشتیم. یک‌ روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند، ولی کارگر نداشتیم تا سیمان‌ها را خالی کنیم. ناصر دست‌به‌کار شد و شروع کرد به خالی کردن کیسه‌های سیمان. وقتی دو کیسه سیمان روی شانه‌هایش گذاشت، یکی از راننده‌ها پرسید: این کارگر کیه که این‌قدر خوب کار می‌کند؟

گفتم: بخشدار منطقه!

• چند نفر از روستایی‌ها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند. ناصر که پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد برساندشان. از محلی که باید پیاده‌شان می‌کرد، گذشتیم. روستایی‌ها که خیال می‌کردند ما قصد اذیت کردن‌شان را داریم، شروع کردند به بدوبیراه گفتن به ناصر. برگشت و آن‌ها را در جایی که می‌خواستند، پیاده کرد. کمی‌ آن‌طرف‌تر،ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: چی شده؟ از این که جلوی من بهت ناسزا دادند، ناراحتی؟

اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: نه! از این ناراحتم که در ایران چنین افرادِ محرومی داریم. من بدوبیراه‌های این‌ها را به جان می‌خرم و از خدا می‌خواهم به من توفیق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم.


• داشتم گندم درو می‌کردم. آقای بخشدار آمد به ‌طرفم، دستم را گرفت و من را به طرف خودش کشید. دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشم‌هایم بگذارم. به فرموده پیامبر (ص)، دستی که زحمت می‌کشد، نمی‌سوزد.


• قرار بود یک جادة ۱۰ کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای فولادی! راه زیاد است. توانش را دارید که بیایید؟

گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم. خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم.


ساعت‌ها در یک راه صعب‌العبور پیاده‌روی کردیم تا به یک روستا رسیدیم. رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نبود.

یک گوشه نشسته بود و گریه می‌کرد. گفتم: آقاناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟

سرش را بالا آورد و با چشم‌های خیس گفت: من نمی‌توانم خواسته این مرد را برآورده کنم. گریه‌ام برای این است که در برابر خواسته این بنده خدا ناتوانم.


• از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر را ببیند و مشکلش را به او بگوید. وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: می‌خواهم بروم به روستایی که این بنده خدا می‌گفت، تا وضع زندگی‌اش را ببینم.


گفتم: آقاناصر! باید ۳۰ کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم؛ اشکالی ندارد؟


گفت: نه! چه اشکالی دارد؟

پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد.

• تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه تأمین نیست و بخشداری باید یک نفر را به ‌عنوان مسئولِ تقسیم آب تعیین کند. ساعت هفت شب، توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده بودند، فقیرترین‌شان را به‌عنوان مسئول تقسیم آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده، زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. رو کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومتِ مستضعفین است. برای همین مردم هم است که انقلاب شده.


• پیرمرد رفت پیش ناصر و از اوضاع بدِ مالی‌اش تعریف کرد. وقتی حرف‌هایش تمام شد، ناصر رفت پیش سرایدار بخشداری و مقداری پول به او داد و گفت: این پول را بگیر و به آن پیرمرد بده. در ضمن بهش نگویی که من پول را داده‌ام. اگر بگویی، دوستی‌ام را باهات قطع می‌کنم.


• شش کیلو قند و یک بسته چای خرید و باهم راه افتادیم به‌طرف خانه یکی از فقیرترین اهالی منطقه. نزدیک خانه که رسیدیم، گفت: برو قند و چای را بده به صاحبِ این خانه.

گفتم: آقا! بهش بگویم این‌ها از طرف بخشداره است؟

گفت: نه، اصلا!

• از یک روستای دورافتاده آمده بود که از بخشداری آرد بگیرد، اما بهش نداده بودند. ناصر که از موضوع با خبر شد، رفت و با پول خودش یک کیسه آرد خرید، گذاشت توی ماشین و به‌طرف روستای آن بنده خدا راه افتاد. خودش کیسة آرد را از توی ماشین پایین گذاشت و گفت: من از این‌جا می‌روم؛ تا وقتی نرفتم و دور نشدم، در خانه را نزن.

• پیرزن که به‌خاطر زمین با همسایه‌اش دعوا کرده بود، با عصبانیت آمد توی بخشداری و رو به ناصر گفت: تو این‌جا چه کاره‌ای؟ می‌دانی این‌جا چی به سر ما می‌آید؟

ناصر با آرامش گفت: آرام باشید! بفرمایید بنشینید تا به شکایت‌تان رسیدگی کنم.

خوب به حرف‌هایش گوش کرد و بعد هم یک نفر را مأمور رسیدگی به مشکل پیرزن کرد. پیرزن که از بخشداری رفت بیرون، دنبالش رفتم و گفتم: چه‌طور به خودتان اجازه دادید با بخشدار این‌طوری برخورد کنید؟ اگر کس دیگری جای آقای فولادی بود، حتماً عصبانی می‌شد.

گفت: به خدا اگر مشکلاتم حل نشود و حتی زمینم را همسایه‌ام بگیرد، برایم مهم نیست. وقتی با بخشدار روبه‌رو شدم و اخلاقش را دیدم، مشکلاتم حل شد.


•خادم مسجد گفت: هروقت آقای فولادی را می‌بینم، دلم می‌خواهد صورتش را ببوسم.

گفتم: چرا؟

گفت: برای این‌که همیشه می‌آید توی مسجد، اول مسجد را جارو می‌کند و حیاط را آب می‌پاشد، بعد هم نمازش را اول وقت

• رفتم بخشداری تا ببینمش، ولی آن‌جا نبود. گفتم: آقای فولادی کجا رفته است؟

پاسخ دادند: با قاطر به یکی از روستاهای اطراف رفته. دیگر باید برگردد.

دو ساعت بعد، ناصر با لباس کار و پوتین آمد توی بخشداری. هوا خیلی خراب بود و رفت ‌و‌آمد در منطقه هم آن‌قدر مشکل بود که کسی حاضر نشده بود به آن روستا برود. ناصر رفته بود به روستا تا چند کیلو قند را به دست روستائیان برساند.

• برای اشتباهاتی که ممکن بود انجام بدهد، مجازات در نظر گرفته بود و آن‌ها را در یک دفتر یادداشت کرده بود؛ غیبت: معذرت‌خواهی از شخص غیبت‌شده، واریز مبلغی پول به حساب ۱۰۰ حضرت امام، چند صبح اقامه نماز جماعت صبح در مسجد جامع.

• اطراف مسجد جامع خرمشهر آن‌قدر شلوغ بود که نمی‌شد با ماشین به آن‌جا نزدیک شد. تعداد زیادی از اسرای عراقی را نزدیک مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توی یک وانت که گوشه خیابان بود، هندوانه برمی‌داشت، می‌برید و می‌داد به تک‌تک عراقی‌ها تا توی گرما اذیت نشوند.

• پرسید: مادر! دوست داری من چه‌طوری شهید بشوم؟

گفت: من چه می‌دانم که تو دوست داری چه‌طوری شهید بشوی؟

ناصر گفت: دوست دارم فوری شهید نشوم؛ چند ساعت توی خون خودم بغلطم و درد بکشم تا سختی و رنج جانبازان را هم درک کنم.

خمپاره که آمد، ۱۱ ترکش به بدنش نشست. وقتی رساندنش به بیمارستان، داشت ذکر می‌گفت: یا حجت‌بن الحسن(عج)... .

پارچه نوشته «آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب الله تبریک می گوییم» بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است.

شهید ناصر فولادی مسئول تبلیغات تیپ ثارالله(قبل از تبدیل تیپ به لشکر) بود و در عملیات بیت‌المقدس و روز فتح خرمشهر به فیض عظیم شهادت نائل شد.


رده‌های این صفحه : پیشکسوتان جهاد سازندگی




جعبه‌ابزار