از دفتر خاطرات زنده یاد نریمان عبادی


از دفتر خاطرات و دلتنگی ها
نمیدانم
پس از مرگم که آید بر مزار من
که بنشیند به سوگ من
سیاه چشمی سیاه بر تن کند یا نه ،
ترا سوگند به جان دلبرت سوگند
مرا هم یاد کن آن شب
که من در زیر خاک سرد تنهایم


چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلورسوب شد نیامدی
خلیل اهنین شکن تبر به دست بت شکن
خدای ما دوباره سنگ وچوب شدنیامدی
برای ما که خسته ایم ودل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای که چه خوب شدنیامدی
تمام طول هفته رابه انتظاره جمعه ام
دوباره صبح وظهروغروب شدنیامدی

دل تنگي ها ي من :| در غروب غم انگیز یکی از شب های سرد پاییزی در ارتفاعات هنگ مرزی سردشت که به یاد خانواده بودم|
بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...
منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم
و هر لحظه بی آنکه تو بدانی
برایت آرزوی بهترین ها را کردم...
بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..
نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...
بی آنکه خود خواهان آن باشی...
بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...
چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید
هنگام دیدن چشمانت....
بعد از مرگم گرمای دستانم را حس نخواهی کرد..
دستانی که روز و شب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...
بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....
صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد
تا بگوید
"دوستت دارم"
بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....
خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود
و امید چشم بر هم گذاشتنم....
بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...
رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست
تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....
بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...
باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...
بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...
نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...
بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...
تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...
نوشتم "دوستت دارم"
و
نوشتم"تو نیز دوستم بدار"
بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود...
روزی به خاک برمی گردم
سال هاست مرده ام و فراموش شده ام....
روزی که ره گذری غریبه
گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی ان حک شده است....
ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...
قبر را روی ان قرار خواهد داد...
روی تپه ای که دور از شهر است
و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...
آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم
که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد....
من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام....
به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد....
بعد از مرگم چه کسی
فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند
بعد از مرگم چه کسی
با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید
بعد از مرگم چه کسی
گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند
بعد از مرگم چه کسی
برای نبودنم بی تاب و نا ارآم می شود
بعد از مرگم چه کسی
به یاد سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا
بعد از مرگم چه کسی..........



+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۹ توسط اسماعیل عبادی | نظر بدهيد

یادی از بیست و ششمین بهار زندگی از دفتر خاطرات


روز تولد:
امروز تولدم است و من مرور می کنم تمام خاطرات تلخ و خوش گذشته را و می اندیشم به تجربه هایم و گذر قافله ی عمر.
امروز از دوستی حرف های خوبی شنیدم و خوشحالم که هستند هنوز کسانی که می شود با آنها حرف زد و حرف هایشان هم آرام می کند دریای طوفانی دلم را.
امروز تولدم است و من می اندیشم به این جاده ی پرپیچ و خم زندگی و به گام هایی که برداشته ام و قرار است بردارم.
خیام می خوانم و دلم می خواهد با تمام وجود لمس کنم لذت لحظه هایی را که با طرب می گذرد.

خنده هایم را دوست دارم...تلخی های روزگار هم آنها را از من جدا نکرده است.خنده هایم حالا دیگر قسمتی از من هستند.قسمتی که گاهی نقابی می شود تا کسی آن چه را که در دلم می گذرد نبیند.
خنده هایم را دوست دارم...گاهی از ته دل هستند و گاهی نه اما هر چه هستند زندگی را برایم گاهی دلنشین و گاهی قابل تحمل کرده اند.
خنده هایم را دوست دارم...خودشان می آیند بدون دعوت،گاهی در میان بغض واشک و گاهی وقتی قلبم از شادی کوچکی می تپد.
خنده هایم را دوست دارم...وقتی که همراه خنده های دیگر موزون می رقصند و بالا می روند و پایین می آیند.دوستشان دارم وقتی پشت ستون ها پنهان می شوند و سرهاشان را روی شانه های همدیگر می گذارند.
می ترسم از روزی که خنده هایم از من جدا شوند اما نه،گذر سال ها ثابت کرده است که آنها خیال جدایی در سر ندارند.

شب بارانی در پاسگاه کانی دزدان:یادی از ایام جوانی

ریزش بی وقفه باران است و رقص و صدایی که در گوشم می پیچد.باران است وبغض و سرمایی که تا مغز استخوان را می سوزاند.هویج ها را خرد می کنم و خیره به پیازچه ها آوازی را زمزمه می کنم.منتظر تلنگری هستم برای شکستن بغض.می دانم اگر بشکند اشک ها می آیند آرام و نوازش می دهند گونه هایم را در غربت این روزها.کاش کسی اینجا بود تا برایم پابلو نرودا بخواند و من دلم پر بکشد به آن بعد از ظهری که برای اولین بار عاشق شدم و کنار بوته های رز حیاط عاشقانه ای قدیمی را زمزمه کردم.دلم گرفته است و دوست ندارم کسی دلیلش را بپرسد.دلم دوستی را می خواهد که بدون هیچ پرسشی روبه رویم بنشیند و با هم گوش بسپاریم به سفر زمستانی شوبرت و من خیس شود گونه هایم از دانه های برفی که می پوشاند هر چه سیاهی را.
دلم صدای مهربان کسی را می خواهد که هیچ وقت عکسش جای خالی اش را برایم پر نکرد و من دلتنگ زمزمه ی پایش بر روی فرش بودم.صذایش را هر وقت از پشت خط تلفن می شنوم دلم پر می کشد به کودکی ام و روزهایی که با "پریا" و "یه شب مهتاب" می خوابیدم.
هویج ها خرد شده اند اما باز ریزترشان می کنم و دلم پر می کشد به روزهای دور و نزدیک.انگار دیروز بود که رفتند.گفتم از خداحافظی بدم می آید و بغض کردم.در آستانه ی در بود کنار همان تابلوی قدیمی که بغضم شکست و به قلب تکه تکه شده ای فکر کردم که هر تکه اش افتاده است گوشه ای از این دنیا.
دلم هوای دیدن دوباره آبی را کرده است.چند روز پیش که انگشتانم را روی دیوار می کشیدم یاد ژولی اقتادم و یاد روزی که به خانه جدیدش رفت و آن آویز آبی.انگار همین دیروز بود که به دوستی می گفتم چقدر لحظه های دوست داشتنی دارد فیلم های کیشلوفسکی.
هویج ها دیگر ریزتر از این نمی شوند اما انگار تصاویری که جلوی چشمان من می آیند تمامی ندارند.امشب بارش بی وقفه تصویر است و من زیر این بارش گاهی بغض می کنم و گاهی می خندم


معنی زندگی:یادی از بیست و ششمین بهار زندگی اینجانب در بانه:

حرف هایی هستند که باید بماند در صندوقچه ی ذهنت.بغض هایی هستند که باید پنهان شوند پشت لبخندت.اتفاق هایی هایی هستند که فراموش شان نمی کنی و حالا جزئی از خاطراتت هستند.خاطراتی که هم شیرینند و هم تلخ.دنبال بهانه های کوچک برای زندگی می گردی و لذت کشف این بهانه ها را مزمزه می کنی.در مراسم عروسی دوستت کلی می رقصی و می خندی و هرچه دلتنگی هست به دست باد می سپاری، حتی اگر برای یک شب باشد.زیر باران قدم می زنی بدون چتر و می گذاری بوی خاک باران خورده مستت کند.دسته گلی می خری و می روی خانه ی دو فرشته،دو خواهر دوست داشتنی که همیشه با نگاهشان آرامش را مهمان خانه ی دلت که گاهی طوفانی می شود کرده اند.بانوی آب رفته سفر مسافرت اما حتی ار آن فاصله هم به فکر تو ست و می گوید دوست دارم خوب باشی.چقدر همیشه حرف هایش آرامت کرده.می گویی راست می گفتی زندگی قطار است و آدم ها مسافرهایی که در ایستگاه های مختلف پیاده می شوند.تلفن های دوستانت مثل همیشه شادی را مهمان خانه ی دلت می کند.بیستون می روی،یاد کسرا و جهان میفتی و کتاب کله اسب .به خانه می آیی،روی تختت دراز می کشی و خواب می بینی،خواب جهان را که بالای کوه های کردستان ایستاده و کسرا را صدا می زند.


+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۹ توسط اسماعیل عبادی | نظر بدهيد

از دفتر خاطراتش


روز تولد:
امروز تولدم است و من مرور می کنم تمام خاطرات تلخ و خوش گذشته را و می اندیشم به تجربه هایم و گذر قافله ی عمر.
امروز از دوستی حرف های خوبی شنیدم و خوشحالم که هستند هنوز کسانی که می شود با آنها حرف زد و حرف هایشان هم آرام می کند دریای طوفانی دلم را.
امروز تولدم است و من می اندیشم به این جاده ی پرپیچ و خم زندگی و به گام هایی که برداشته ام و قرار است بردارم.
خیام می خوانم و دلم می خواهد با تمام وجود لمس کنم لذت لحظه هایی را که با طرب می گذرد.


خنده هایم را دوست دارم...تلخی های روزگار هم آنها را از من جدا نکرده است.خنده هایم حالا دیگر قسمتی از من هستند.قسمتی که گاهی نقابی می شود تا کسی آن چه را که در دلم می گذرد نبیند.
خنده هایم را دوست دارم...گاهی از ته دل هستند و گاهی نه اما هر چه هستند زندگی را برایم گاهی دلنشین و گاهی قابل تحمل کرده اند.
خنده هایم را دوست دارم...خودشان می آیند بدون دعوت،گاهی در میان بغض واشک و گاهی وقتی قلبم از شادی کوچکی می تپد.
خنده هایم را دوست دارم...وقتی که همراه خنده های دیگر موزون می رقصند و بالا می روند و پایین می آیند.دوستشان دارم وقتی پشت ستون ها پنهان می شوند و سرهاشان را روی شانه های همدیگر می گذارند.
می ترسم از روزی که خنده هایم از من جدا شوند اما نه،گذر سال ها ثابت کرده است که آنها خیال جدایی در سر ندارند.

شب بارانی در پاسگاه کانی دزدان:یادی از ایام جوانی

ریزش بی وقفه باران است و رقص و صدایی که در گوشم می پیچد.باران است وبغض و سرمایی که تا مغز استخوان را می سوزاند.هویج ها را خرد می کنم و خیره به پیازچه ها آوازی را زمزمه می کنم.منتظر تلنگری هستم برای شکستن بغض.می دانم اگر بشکند اشک ها می آیند آرام و نوازش می دهند گونه هایم را در غربت این روزها.کاش کسی اینجا بود تا برایم پابلو نرودا بخواند و من دلم پر بکشد به آن بعد از ظهری که برای اولین بار عاشق شدم و کنار بوته های رز حیاط عاشقانه ای قدیمی را زمزمه کردم.دلم گرفته است و دوست ندارم کسی دلیلش را بپرسد.دلم دوستی را می خواهد که بدون هیچ پرسشی روبه رویم بنشیند و با هم گوش بسپاریم به سفر زمستانی شوبرت و من خیس شود گونه هایم از دانه های برفی که می پوشاند هر چه سیاهی را.
دلم صدای مهربان کسی را می خواهد که هیچ وقت عکسش جای خالی اش را برایم پر نکرد و من دلتنگ زمزمه ی پایش بر روی فرش بودم.صذایش را هر وقت از پشت خط تلفن می شنوم دلم پر می کشد به کودکی ام و روزهایی که با "پریا" و "یه شب مهتاب" می خوابیدم.
هویج ها خرد شده اند اما باز ریزترشان می کنم و دلم پر می کشد به روزهای دور و نزدیک.انگار دیروز بود که رفتند.گفتم از خداحافظی بدم می آید و بغض کردم.در آستانه ی در بود کنار همان تابلوی قدیمی که بغضم شکست و به قلب تکه تکه شده ای فکر کردم که هر تکه اش افتاده است گوشه ای از این دنیا.
دلم هوای دیدن دوباره آبی را کرده است.چند روز پیش که انگشتانم را روی دیوار می کشیدم یاد ژولی اقتادم و یاد روزی که به خانه جدیدش رفت و آن آویز آبی.انگار همین دیروز بود که به دوستی می گفتم چقدر لحظه های دوست داشتنی دارد فیلم های کیشلوفسکی.
هویج ها دیگر ریزتر از این نمی شوند اما انگار تصاویری که جلوی چشمان من می آیند تمامی ندارند.امشب بارش بی وقفه تصویر است و من زیر این بارش گاهی بغض می کنم و گاهی می خندم


معنی زندگی:یادی از بیست و ششمین بهار زندگی اینجانب در بانه:

حرف هایی هستند که باید بماند در صندوقچه ی ذهنت.بغض هایی هستند که باید پنهان شوند پشت لبخندت.اتفاق هایی هایی هستند که فراموش شان نمی کنی و حالا جزئی از خاطراتت هستند.خاطراتی که هم شیرینند و هم تلخ.دنبال بهانه های کوچک برای زندگی می گردی و لذت کشف این بهانه ها را مزمزه می کنی.در مراسم عروسی دوستت کلی می رقصی و می خندی و هرچه دلتنگی هست به دست باد می سپاری، حتی اگر برای یک شب باشد.زیر باران قدم می زنی بدون چتر و می گذاری بوی خاک باران خورده مستت کند.دسته گلی می خری و می روی خانه ی دو فرشته،دو خواهر دوست داشتنی که همیشه با نگاهشان آرامش را مهمان خانه ی دلت که گاهی طوفانی می شود کرده اند.بانوی آب رفته سفر مسافرت اما حتی ار آن فاصله هم به فکر تو ست و می گوید دوست دارم خوب باشی.چقدر همیشه حرف هایش آرامت کرده.می گویی راست می گفتی زندگی قطار است و آدم ها مسافرهایی که در ایستگاه های مختلف پیاده می شوند.تلفن های دوستانت مثل همیشه شادی را مهمان خانه ی دلت می کند.بیستون می روی،یاد کسرا و جهان میفتی و کتاب کله اسب .به خانه می آیی،روی تختت دراز می کشی و خواب می بینی،خواب جهان را که بالای کوه های کردستان ایستاده و کسرا را صدا می زند.


+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۸ توسط اسماعیل عبادی | نظر بدهيد

نوشته ای از دفتر خاطرات
من برگ بودم كه توفان گرفت و ديدم كه اين قصه پايان گرفت
بهار تو آمد به ديدار من و آخر مرا از زمستان گرفت
كوير تنت را به باران زدند تن آسمان از عطش جان گرفت
تو مي رفتي و چشم من چشمه بود و من خيس بودم كه باران گرفت
عجب بارشي بود بر جان من كه چون رودي از عشق جريان گرفت
هواي تو بود و خيال تو بود كه دست مرا در خيابان گرفت
حقيقت همين است اي نازنين كه چشمت غزل داد و ايمان گرفت
تو و كوچه و آن زمستان سرد و من برگ بودم كه توفان گرفت
خدایا...
ببخش اگه همیشه روی بوم زندگی بارنگ های سیاه وخاکستری نقاشی میکنم
ببخش اگردرافتابی ترین روزهای عمرم خورشیدرانادیده گرفتم وروی تمام خاطره های قشنگم خط قرمز کشیدم
ببخش اگربادیدن ستاره باران اسمان عاشق نشدم وسبدسبد ستاره نچیدم
ببخش اگرلابه لای صفحه های زمستانی تقویم زندگیم گم شدم وبه بهار نرسیدم
ببخش اگردرگذرازپیچ وخم های زندگانی همیشه به بن بست رسیم وفراموش کردم راه اسمان همیشه باز است
پروردگارا عزیزی دارم که روزگار فرصت دیدارش را ارزانی نمیدارد اما تو شاهد باش که قلبم به یادش می تپد

عشق یعنی همان کفش میخ داری که باهاش روی احساسات یکدیگر آروم آروم قدم میزنیم و بلند بلند میخندیم



+ نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۴۰ توسط اسماعیل عبادی | نظر بدهيد

زندگی نامه شهید نریمان عبادی


نام: نریمان
نام خانوادگی: عبادی
فرزند: مرحوم ابراهیم
تاریخ تولد:۱۳۱۸
تاریخ شهادت: ۱۹/۱۱/۱۳۴۹
محل شهادت: پاسگاه ژاندار مری سیاهکل
مدرک: دیپلم
درجه شهادت: استوار یکم
وضعیت تاهل: متاهل
علایق: عاشق فامیل ، عاشق خاندان اهل بیت ، عاشق خوب زیستن و با آبرو زندگی کردن و نوشتن هر آنچه در زمانش به وقوع پیوسته است.و عاشق آدم های مسن بوده است چون در جائی نوشته: هر پیر مردی که می میرد یک کتابخانه از بین می رود.
من از مردن نمی ترسم اجل گرد سرم گردد از آن ترسم که بمیرم سخنم بر زبان ماند.
رشته ورزشی: بدنسازی و پروش اندام
در دمده های صبح یکی از روز های سال ۱۳۱۸ در یک خانواده کاملاً مذهبی چشم به جهان گشود، و چشم دیدگان فامیل علی الخصوص پدر و مادر را روشن نمود. و بندرت، در دست نوشته هایش اشاره نموده است پدر را به یاد دارد. در غروب غم انگیز یکی از روزهای سرد پاییزی سال ۱۳۲۱ در سن ۳ سالگی به دلیل یک بیماری غافلگیرانه و صعب العجل پدر بزرگوارش را از دست داد و همیشه از درد بی پدری نالیده است و مادری که هم حق پدری و حق مادری را به جای آورده ستایش نموده است.
دلنوشته نریمان عبادی برای پدری که مهربان و یتیم نواز و نمونه بوده است. |از دفتر خاطرات|





نگارش یافته توسط |اسماعیل عبادی|

امروز درگذشت پدری مهربان، دلسوز، یتیم نواز است که با رفتنش، ما را با غمی بزرگ تنها گذاشت و رفت. پدری که حقیقتا نمونه بود و همه جا ذکر خیرش بود. کمتر کسی را می توانستی پیدا کنی که از او ناراحتی به دل داشته باشد. او بدون تردید در میان خاندان عبادی ،نمونه بود ودر رشادت جوانینمونه بارز بوده و در طول عمر کوتاهش درسهای بسیاری به همه ما داد. (فامیل بیشتر بنده را به وی تشبیه می نمودند)
او پدری متواضع بود و هیچ وقت به خودش تکبر و غرور راه نمیداد. این گونه نبود که فقیر و غنی برایش فرقی داشته باشد. همیشه میگفت ادم باید صله رحم کند. باید به خویشان سر بزند و اولویت در این کار، سر زدن به یتیمان اقوام و خانواده های فقیر است. مانند برخی افراد نبود که سالهای سال به اقوام خود سر نمیزنند چون اقوامشان فقیر هستند. و همیشه می گفت بچه های یتیم بیش از آنکه نیاز به کمک مالی ناچیز شما داشته باشند احتیاج و نیاز عاطفی دارند و باید به آنها سر بزنید، به آنها محبت کنید، بذر دوستی و شادی را در دلشان بکارید، کار کنید همه جا ذکر خیرتان کنند، کاری کنید که درد بی پدری و یتمی را حس نکنند؛ به گفته عمه هایم هر صبح به تک تکشان سر می زد بعد سر صبحانه حاضر می شد.
مانند مولایمان امام علی(ع) که به یتیمان سر میزد، آنها را نوازش میکرد، این گونه نباشد که ده سال بگذرد اما فقط یکبار خانه برادرمان سر بزنیم. این گونه نباشد که به یتیمان اقوام و به خصوص نزدیکانمان، سری نزنیم و با غرور و تکبر خودمان، خود را خوار و ذلیل کنیم و در جلوی مردم، پست شویم. قدرتها و ثروتها تمام شدنی هستند اما عاطفها و محبتها می ماند. اگر برادرزاده و یا خواهرزاده مان، صاحب فرزندی شدند به آنها سر بزنیم. لااقل یک بار بچه او را بغل کنیم که فردا روزی اگر سرمان را گذاشتیم و رفتیم بداند ما چه کسی بودیم، این گونه نباشد که برایش غریبه باشیم. برادرم می گفت، یادم می آید در عیدها وقتی با پدرم به خانه بچه های یتیم اقوام و آشناییان می رفتیم به ما میگفت کنار من ننشینید که بچه های یتیم احساس یتیمی نکنند و احساس بی پدری نکنند. وقتی به بچه های یتیم فامیل چیزی میداد مخفیانه میداد و نمیگذاشت کسی بفهمد و این گونه نبود که در بوق و کرنا کند و یا در جایی بنویسد که در فلان تاریخ فلان چیز را به اینها دادم؛ چرا که قائل به این بود که کار خیر باید مخفی باشد و فقط خداوند از آن باخبر باشد. و همین خصلتهای نیکویش بود که بدون اینکه شهرت و ثروت و قدرت را گدایی کند، و خود را به به اصطلاح بزرگان دنیایی بچسباند، چنان محبوب بود که از همه جا برای تشییع جنازه اش آمده بودند و وقتی خانه کاه گلی ما را دیده بودند، چنان متاثر می شدند که او در این دنیا چگونه زندگی کرد. که خداوند با محبت او و خانواده او را در دل پاک دلان انداخت. و اینها بود و همچنان هست که ما را ثابت قدم نگه داشته و احساس یتیمی نمی کنیم. پدرم هر چند در این دنیا نتوانست به سبب عمر کوتاه به هیچ سفر زیارتی برود اما عاشق و شیفته اهل بیت علیهم السلام و عاشق حرم اباعبدالله حسین(ع) بود .و این بود بعد از فوت مرحوم عبادالله عبادی خادم دربار ابا عبدالله علیهم السلام، خدمت و نوکری این خاندان را به عهده گرفت. و حکمت خدا و تقدیر چنین خواست که خداوند خود ما را بی پدر کرد و ما را به جرگه یتیمان پیوست.
یتیمی در جهان درد شدید است علاجش نیست درد بی نظیر است.|از دفتر خاطرات|
و فقط به این خوشحالم که فرق ما با برخیها این است که با نان حلال بزرگ شدیم تا قلبمان نسبت به دیگران رئوف و مهربان باشد و کینه ای از دیگران به دل نداشته باشیم و هر چند با سختی زندگی میکنیم، اما با عرق جبین و حاصل دسترنج خودمان هست بدون اینکه همه چیزمان از دیگران باشد و باعث شود که دیگران و خویشان خود را فراموش کنیم. و خوشحالم که ارزویم این است که روزی آن قدر داشته باشم که بتوانم به دیگران هم کمک کنم. این قدر داشته باشم که وقتی برای خودم چند کیلو برنج میخرم برای همسایه فقیرم و یا خویشان فقیر خود نیز بخرم. این قدر داشته باشم که به محرومان هم کمک کنم علاوه بر سائلان. چرا که فرق است بین سائل و محروم؛ چون سائل، خودش می آید و طلب چیزی می کند، اما محروم، عزت نفس دارد و باید او را شناسایی کرد و به او سر زد و برای او چیزی برد.
امید که همه ما متواضع باشیم و یتیم نواز و دوستدار واقعی همدیگر. چرا که دنیا به چشم بر هم زدنی تمام می شود و آنچه می ماند دوستیهاست و خاطره های خوب با هم بودن و به هم محبت کردن.
یادگاری لب فرو بند و مگو آنچه از یار سفر کرده ام است که تمام دنیا به کلامی بند است به نگاهی بسته است ...ای پدر بابا...من دل بریده ام از هر کس و ناکس جایی که هر کسش به فکرخودش است چه
ارزشی برای ماندن داره .خدایا ...خدایا سخت شده واسم .داغ یتیمی ویران گر روحم شده.
خدایا به دست پدرها بقدری توان بده که دست نوازشگرشون رو بر سر یتیمان بکشنند و محبتشان را دریغ نکنند.
خدایا به دل فرزندان بقدری مهر ومحبت بده که دستان پر از لطف پدران رو ببوسند و برسر بگذارند.
و من در سر دارم هوایت را ..نگاه مهربان و صدای آرامش بخشت راپدرم .تو ماه منی گل همیشه بهارمی
چه بر خاک و چه در خاک
کاش برسم به دیدارت .
برام سخت تر از قبل شده دوریت
کاش برسم به دیدارت
کاش برسم به دیدارت
کاش برسم به دیدارت





+ نوشته شده در شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۸:۳۶ توسط اسماعیل عبادی | ۳ نظر

تاریخ و محل شهادت نریمان عبادی
محل و تاریخ شهادت درج شده در روزنامه ها:
هفته آخر بهمن ماه ۱۳۴۹ (فوریه ۱۹۷۱) گزارشهای روزانه رویداد سیاهکل (گیلان) جای اخبار جنگ ویتنام را که در اوج شدت بود در رسانه های گوشه و کنار جهان گرفته بود. رویداد سیاهکل ۱۹ بهمن آن سال با حمله چند فرد مسلح به پاسگاه ژاندارمری محل آغاز شده بود. این پاسگاه قبلا یک مرد مسلح را در جنگلهای منطقه دستگیر و در پاسگاه بازداشت کرده بود و حمله ۱۹ بهمن به پاسگاه برای رهانیدن او بود. درحمله به پاسگاه، یک ژاندارم و یک غیر نظامی کشته و بقیه افراد پاسگاه مجبور به فرار، و مهاجمان همدست بازداشت شده خودرا آزاد و با سلاحهای موجود در پاسگاه از آنجا خارج و در جنگل پنهان شده بودند. بررسی های بعدی حکایت از تشکیل یک گروه چریکی به سبک «چه گوارا» و با هدف مبارزه با رژیم داشت. روز بعد از حمله به پاسگاه، چند واحد ژاندارم به محل اعزام و جنگلهای سیاهکل محاصره و در طول یک هفته یک رشته زد و خورد صورت گرفت که ضمن آن هفت مامور کشته، شماری زخمی و چند چریک دستگیر شده بودند.
رادیو تهران ۲۹ بهمن به نقل از اعلامیه مشترک ژاندارمری و ساواک، شمار چریکهارا بیش از سی تن و عده دستگیر شدگان را ۱۳ و مقتولان آنان را دو تن گزارش کرد و گفت که تلاش برای دستگیری بقیه ادامه دارد و عکس چند نفر از آنان که شناخته شده اند تکثیر و در نقاط مختلف شهر قرارداده خواهد شد تا مردم مخفیگاه آنان را به ماموران نشان دهند.
اسامی ماموران مقتول در زد و خوردهای سیاهکل به این شرح اعلام شده بود: ستوان تقی مهدی نژاد مظفری، استوار نریمان عبادی، استوار اسماعیل رحمت پور، گروهبان نصیری، گروهبان اسماعیل روشن و دو تن دیگر.

دستگیرشدگان سیاهکل بعداْ محاکمه و چند تن از آنان اعدام شدند.
در جریان تعقیب بقیه اعضای این گروه چریکی بود که در چند نقطه تهران چند خانه محاصره و زدوخورد روی داد. یک صحنه شدید این زدوخوردها پنجم خرداد ۱۳۵۰ در کوی نیروی هوایی (دوشان تپه) صورت گرفت که ضمن آن پرویز پویان کشته شد. افراد گروه نیز بیکار ننشسته بودند یک بار نگهبان کلانتری قلهک را کشتند و باردیگر سپهبد ضیاء فرسیو رئیس وقت دستگاه قضایی ارتش را. فرسیو از خانه اش در قلهک رهسپار محل کار بود که مورد حمله قرارگرفت. در لحظه تیراندازی، پسر فرسیو در اتومبیل بود که او هم مجروح شده بود. فرسیو در سر راه به اداره، فرزندش را به مدرسه می رسانید. عملیات چریکی و از این قبیل در تهران و حومه تا آستانه انقلاب به صورت پراکنده ادامه داشت. چریکها که عمدتا کمونیست و چپگرا بودند در موارد متعدد مستشاران آمریکایی را هدف قرارداده، کشته و یا مجروح ساخته بودند. شاه یک دسته از آنان را مارکسیست اسلامی خطاب می کرد.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۴۷ توسط اسماعیل عبادی | نظر بدهيد

از دفتر خاطرات


اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات
تابع بیننا و بینهم بالخیرات انک مجیب الدعوات انک غافر الخطیئات
انک علی کل شیء قدیر








خدايا، كمكم كن تا عميقاْ دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي

نمیدانم چرا قهر کرده یار گلعزار من مگر برگشه این بخت بخت من که قهر کرده یار من
رفیقان من نمیگم که فزون تو بهار من گل تو بلبل تو بود و عالم از تو یار از من
در سال ۱۳۴۲ در ۰۱/۰۷/۴۲ از ارتش به ژاندارمری منتقل شدمُ، رئیس پاسگاه بهترین پاسگاه در بدترین موقعیت و با موفقیت کامل رئیس پاسگاهی کردم در بین اهالی نفوذ خوبی از نظر صحبت و نگارش ،گزارش داشتم.

کمک های زیادی در این سال به برادرم احمد و عمویم محمد کردم. وضع مالی خودم نیز بد نبود به احمد ۲ رادیو و۶۰۰ ریال و محمد عبادی یک رادیو و ۱۰۰ ریال
احمد در بانه ۱۵۰۰ ریال
لطف الله ۱۵۰ ریال(پسر خاله ام)

تنها یک عکس لخت امسال انداختم و وضع بدنم بد نبود عشق سوزان=ولی دو راهه
۱-عشق زود گذری را از دستم گرفت چون خورشید
۲- با عشق پاک و بی آلایشی در عین حال معصومانه در دولکان شروع شد در روز های پر درد و رنج و توام با پولداری در پاسگاه کانی دزدان بپایان رسید.
گر مرا چون کبوتر بال و پر بود بر سر آشیان تو سحرگاهان گذر بود
گر ترا بستری در کهکشان بود همه شب دیده من بسوی آسمان بود
ز قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله دو افغان و آهی
که دیدم کله ای با خاک همی گفت که این دنیا نمی ارزد بکاهی

روز گاری پا کشید از دامن آن تازه گل پا بدامن می فشارد اشک خونینم نمود

رفتم به طبیب گفتم از غایت درد بیماری عشق را چه می باید کرد
خون دل و آب دیده شربت فرمود گفتم که غذا گفت: جگر باید خورد



چشمم از داغ تو ای گل پر شبنم شده است
آسمان تیره و تار است محرم شده است
ابر و باد و مه و خورشید سیه پوش شدند
فرصت گریه برای تو فراهم شده است
حق بده پشتم اگر خم شده از غصه ببین
قامت نیزه هم از این غم خم شده است.
دو سه روزی شده از حال لبت بی خبرم
چه شده موی تو آشفته و در هم شده است
لب و دندان و سر و صورت تو خونی شده است
چشم هایت چقدر چشمه زمزم شده است



+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۱ ساعت ۱۳:۵۰ توسط اسماعیل عبادی | يک نظر

خوش آمد به مادر مهربانم

خوش آمد گوئی به مادرمهربان تنهایم:|بر سر قبر|
خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم
باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم از اشک دو دیده ی تو من شسته و پاکم
بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی
مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد ای وای بی من چه می کنی با این درد
سیمای تو را غصه دگرگون کرده لبخند تو را برده و افسون کرده
چشمان تو چون چشمه همی می جوشد قلب تو فقط جامه ی غم می پوشد
ای وای به من که دست من کوتاه ست افسوس که زندگی چنین خودخواه ست
مادر تو بگو از آن جگر گوشه ی من از آنکه شد از زمین ، دل توشه ی من
مادر تو قسم بخور که او خوب و خوشست جز دست تو نیست روی سرش دیگر دست
مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ؟ او با تو نیامده ، چرا ناپیداست
امروز به سفر رفته و یا بیمار ست شادم کن و گو کنار یک دلدار ست
هر روز به عشق خاک من اینجا بود می سوخت دلم همیشه او تنها بود
مادر تو به او بگو که آرام شود در پیش حقیقتی که هست رام شود
مادر تو بگو که بی قراری نکند من را تو قسم بده که زاری نکند
یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم ما برادر و رفیق و محرم بودیم
مادر تو بگو در پی کارش باشد شادم کند و به فکر یارش باشد

مادر چه خبر ز حال و احوال پدر از آن کمر شکسته از مرگ پسر
آن گل پائیزی پژمرده شده آن گل که ز طوفان غم افسرده شده
مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست؟ رخساره ی داغدار او بی رنگ ست ؟
مادر تو بگو که آن دلارام چه شد آنکس که مرا فکند در دام چه شد
سوگند به تو که بیقرارش بودم من عاشق دل خسته ی زارش بودم
که گاه می آمد و بمن سر می زد بر خانه ی از خاک من او در می زد
از پشت در خانه به او می گفتم هر روز به یاد عشق او می افتم
او یاد ز ایام خوشیها می کرد آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد
اکنون چه شده ؟ کجاست ؟ او یار که شد؟ بعد از دل من بگو که دلدار که شد؟
مادر چه خوش آمدی و شادم کردی بازم تو که آمدی و یادم کردی
دیگر تو برو که دیر وقت است مادر باید که ببندیم در دروازه ی شهر.....افسوس!





+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۱ ساعت ۲۰:۱۲ توسط اسماعیل عبادی | نظر بدهيد

از دل تنگم بگویید

ای کاش می دانستم بعد از مرگم،اولین اشک،از چشمان چه کسی جاری می شودو آخرین سیاهپوش که مرا به فراموشی میسپارد چه کسی خواهد بودو اما . . .
شعری از دفتر خاطرات:

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم
من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم



کاش عاشقت نبودم ، که اینگونه بسوزم به پایت ، که اینگونه بمانم در حسرت دیدارت
کاش عاشقت نبودم که عذاب بکشم ، تمام دردهای دنیا را بر دوش بکشم…
که شبهایم را با چشمان خیس سحر کنم، روزهایم را با دلتنگی و انتظار به سر کنم
کاش عاشقت نبودم که اینگونه دلم سوخته نباشد ، در هوای سرد عشقت افسرده نباشد.
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!
دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.
دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!
به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!
دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگذ به او نخواهی رسید.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت ۱۹:۲۹ توسط اسماعیل عبادی | نظر بدهيد

مروري بر واقعه سياهکل

تا اسفند ۱۳۴۹، غیر از مردم گیلان، شاید هیچکس در ایران نام روستای سیاهکل را نشنیده بود، اما ناگهان نام این روستای دورافتاده، به نامی معروف در بین مردم، بالاخص بین روشنفکران، مخالفان حکومت، سیاسیون ایران و مطبوعات جهان تبدیل شد. ۱۹ بهمن ۱۳۴۹، اعضای یک گروه مسلح مخالف رژیم برای آزادی یکی از دوستان خود که توسط نیروهای پاسگاه ژاندارمری سیاهکل دستگیر شده بود، به آن پاسگاه حمله و ضمن آزادسازی چریک اسیر، پاسگاه را خلع سلاح کردند. با این حرکت، تاریخ تحولات سیاسی ایران وارد مرحله تازه‌ای شد و اولین گروه چریکی معتقد به روش نبرد مسلحانه، دوره‌ای جدید را در مبارزات ضد استبدادی علیه رژیم حاکم آغاز و اعلام موجودیت کرد.

شکل‌گیری این گروه ریشه در روش‌هایی داشت که حکومت پهلوی در رابطه با مخالفان خود اتخاذ کرده و با ایجاد سیستم امنیتی ـ پلیسی، هر صدای مخالفی را در سینه حبس و راه را بر تمام روش‌های مسالمت آمیز می‌بست. جوانان عضو این گروه، با جمع بندی تاریخ مبارزاتی دوران پهلوی به این نتیجه رسیدند که برای رویارویی با رژیم حاکم هیچ راهی جز نبرد مسلحانه وجود ندارد.کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سرکوب مردم در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، آنها را در تبیین این جمع‌بندی مصمم‌تر کرد. بیژن جزنی یکی از تئورسین‌های محوری این جریان محسوب می‌شد. او که دانش آموخته رشته فلسفه دانشگاه تهران بود، از فعالان جنبش‌های دانشجویی دانشگاه محسوب می‌شد که در تظاهرات دانشجویی سال ۴۰ با حفظ گرایش‌های چپ خود، با مبارزان جوان ملی‌گرا همکاری می‌کرد. جزنی فعالیت‌ سال‌های ۴۲ تا ۴۹ را اینگونه توصیف می‌کند: «طی سال‌های ۴۲ تا ۴۹ جناح‌های مختلف جبهه ملی هیچ‌گونه نمود سیاسی نداشتند. جریان‌های وابسته به جناح چپ این جبهه نیز ناگزیر از سکوت شده بودند. تنها عناصر مبارزی که خواستار ادامه حرکت بودند، از این جریان‌ها جدا شده و به جنبشی که در حال رشد جنینی خود بود، پیوسته بودند. حزب توده پس از آشکارشدن نقش پلیسی شبکه‌های داخلی خود بیش از پیش به بی‌عملی دچار شده و نومیدانه به تبلیغات کمرنگ رادیویی خود که کمتر شنونده‌ای می‌یافت ادامه می‌داد…».
وی در مبارزات سال‌های ۴۰ دستگیر شد، اما پس از آزادی با اندیشه‌ای پویاتر به ادامه کار پرداخت. رشد جنبش‌های چریکی در کشورهای آمریکای لاتین و آمریکای جنوبی و وقوع انقلاب در کوبا، الجزایر، ویتنام و... او و بعضی دیگر را، به اتخاذ روشی مشابه ترغیب کرد. مسعود احمدزاده از دیگر پایه‌گذاران این حرکت در کتاب مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک در خصوص انتخاب این خط مشی می‌نویسد: «گروه قبل از اتخاذ مشی مسلحانه شیوه‌های دیگری را تجربه کرده بود. گروه از روی مدل چینی، ابتدا حزب و سپس دست زدن به عمل نظامی، به کار سیاسی میان دهقانان و کارگران پرداخت. رفقا به روستاها و میان کارگران رفته و به ایجاد ارتباط با آنان می‌کوشیدند.
برخورد عینی ما با تجارب این شیوه از عمل، نشان‌دهنده بی‌ثمری مطلق این شیوه بود».
گروه در این زمان دو مشکل عمده پیش‌رو داشت: ۱ـ نوع نگاه و رابطه‌شان با شوروی. ۲ـ اتخاذ صحیح‌ترین شکل مبارزه. پیشینه حزب توده و وابستگی‌اش به شوروی و وقوع حوادثی چون بهار پراگ، آنان را از قدرت گذشته پایین کشیده بود ؛ جزنی مواضع گروه نسبت به شوروی را اینگونه بیان می‌کند: «گروه دلایل بسیاری داشت که از رهبری جهانی شوروی استقبال نکند. سیاست شوروی در ایران طی بیست و چند سال گذشته و رابطه غلط حزب توده با شوروی برای گروه شناخته شده بود و چپ در صورت پیروزی در ایران می‌باید مواظب توسعه طلبی شوروی هم باشد وگرنه ایران نیز مانند کشورهای اروپای شرقی، به یکی از اقمار مسلوب‌الاراده آن تبدیل خواهد شد...». در همان سال‌ها هیچ‌گاه شوروی و حزب توده نیز، سازمان را به عنوان جریان سوسیالیستی و انقلابی تلقی نکردند و بارها در رادیو پیک ایران که از پراگ پخش می‌شد، چریک‌های فدایی با عناوینی چون نارودنیک‌ها (تروریست‌های آنارشیست دوران قبل از انقلاب اکتبر) نقد شدند.
عدم زمینه سازی مناسب و فقدان جلب اعتماد توده‌ها سبب شد تا گروه جنگل شکست بخورد
به این ترتیب برداشتی متفاوت شکل گرفته بود که هم در نظر و هم در عمل، نسبت به نظریات گذشته تفاوت‌های بسیاری داشت. در کنار گروه جزنی گروه دیگری نیز با تفکرات مشابه وجود داشت که مرکزیت تشکیل دهنده آن امیر پرویزپویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی بودند. کسانی که در دوره‌ای گرایش‌های مائوئیستی داشته و معتقد به سازماندهی گروه‌های چریک شهری بودند.
احمدزاده ایجاد کانون‌های چریک روستایی را مدنظر داشت اما پیش شرط آن را مبارزه مسلحانه در شهر می‌دانست و با نگاه بر تجارب و انقلاب برزیل، پیشنهاد جنگ چریکی شهری را می‌داد:«یک کانون چریکی نمی‌تواند در شرایط انفراد سیاسی و محاصره نظامی بدون آنکه رابطه‌ای عمیق با جنبش‌های شهری داشته باشد، بدون آنکه از طرف شهر به نحوی جدی حمایت شود، بدون آنکه توانسته باشد افکار توده‌ها را به نحوی وسیع به خود جلب کرده باشد، دوام بیاورد و دیر یا زود توسط نیروهای ویژه دشمن، از میان خواهد رفت» اما بیژن جزنی برخلاف نظر او معتقد بود: « مبارزه هرگز نمی‌تواند در شهر توده‌ای شود و برای توده‌ای شدن مبارزه باید مبارزه مسلحانه در کوه آغاز شود...».
با این حال دو گروه در راه مبارزه مسلحانه با یکدیگر هماهنگی داشته و برای رسیدن به مقصود در صدد جمع‌آوری اطلاعات، عضو و سلاح برآمدند و برای تأمین منابع مالی حرکت‌های خود، طرح سرقت از بانک‌ها را مدنظر قرار دادند. طرح سرقت از بانک تعاونی و توزیع، شعبه قصابخانه در ۲۲ دی ۱۳۴۶ توسط ناصر آقایان نیروی نفوذی رژیم در دستگاه لو رفت و روز ۱۹ دی بیژن جزنی -که مدت ها روابطش با عباس سورکی مدنظر ساواک بود ـ به همراه خود سورکی و عده‌ای دیگر دستگیر شدند. دستگیری این اعضا که از اعضای مرکزی بودند ضربه شدیدی به سازمان وارد کرد؛ بعد از این ضربه که طی آن جزنی به ۱۵ سال حبس محکوم شد، علی اکبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی، از دیگر اعضای سازمان، به فلسطین رفتند تا با کسب تجربه در صف فدائیان فلسطینی، برای مبارزات آینده آماده شوند.
اما گروه در داخل کشور توسط غفور حسن‌پور، حمید اشرف، اسکندر صادقی نژاد و مهدی سامع بار دیگر سازماندهی شد و با جمع‌آوری نیرو و آموزش آنها برای جنگ مسلحانه در نواحی مرتفع گیلان و مازندران، تحت عنوان گروه جنگل، اعلام موجودیت کرد. گروه احمدزاده ـ پویان نیز هرچند در بعضی نظریات با آنها مخالف بودند، اما به گروه جنگل پیوست تا با انجام تدارکات، هرچه سریعتر حرکت مسلحانه را آغاز کنند.
اما دستگیری غفور حسن پور و سامع و بیان مواردی توسط سامع ورق را برگرداند: در ۱۳ بهمن، سازمان امنیت به گروه هجوم برد و تعداد بسیاری از اعضای گروه شهر را دستگیر کرد، در ۱۶ آذر حمید اشرف که رابط گروه شهر با گروه کوه بود، خبر دستگیری‌ها را به صفایی فراهانی داد و از آنها خواست تا هرچه زودتر عملیات مسلحانه خود را آغاز کنند.
در این زمان هادی بنده خدا لنگرودی از افراد کوه، برای آگاه کردن معلمی که در کوهپایه مسوول آذوقه بود از جریان دستگیری‌ها، از کوه پایین آمد اما خود در جریان درگیری مسلحانه‌ای دستگیر شد و به پاسگاهی در سیاهکل فرستاده شد.
گروه با۸ نفر باقیمانده‌اش (صفایی فراهانی، عباس دانش‌بهزادی، محمدعلی محدث قندچی، احمد فرهودی، رحیم سماعی، مهدی اسحاقی، هوشنگ نیری و جلیل انفرادی) روز ۱۹ بهمن آماده نبرد شد، نبردی که مدت‌ها برای آن تلاش کرده بود و حالا آزادی جان رفیق دربندشان نیز در گرو این حمله بود. حمله آغاز شد، پاسگاه پس از زد و خورد با چریک‌ها، تسخیر شد و آنها پس از خلع سلاح پاسگاه به کوه عقب نشینی کردند. از ۱۹ بهمن تا ۸ اسفند،ارتش شاه با تمام نیرو به جنگل‌های شمال حمله کرد و طی یک رشته مبارزات سخت، ۶ نفر از ۹ نفر آنان را کشت و افراد باقی مانده در ۱۹ اسفند ۴۹ به همراه دستگیرشدگان شهر که در کل ۱۵ نفر بودند، به جوخه اعدام سپرده شدند.
به این ترتیب قیام سیاهکل نقطه عطفی در جریان مبارزات پدید آورد و با لرزاندن پایه‌های قدرت شاه، راه جدیدی را در روند مبارزات علیه او گشود. ۱۹ بهمن سالروز تاسیس سازمانی شدکه در فروردین ۱۳۵۰ و طی اعلامیه‌ای با عنوان «سیاهکل، مونکادای ایران است» اعلام موجودیت کرد: چریک‌های فدایی خلق ایران. پس از واقعه سیاهکل، دو گروه روند وحدتشان را شدت بخشیدند و از وحدت آنان گروهی شکل گرفت که اعضای مرکزیت آن را پویان، احمدزاده، اشرف، عباس مفتاحی و اسکندر صادقی‌نژاد تشکیل می‌داد، این افراد اولین اعضای رهبری فدائیان خلق ایران شدند.
جنبش چریکی فعالیت گسترده‌ای را در شهر آغاز کرد و ساواک نیز برای دستگیری اعضای باقیمانده، طی عملیاتی در ۵ خرداد ۱۳۵۰، امیرپرویز پویان را کشت. در مقابل چریک‌ها نیز با ترور سرلشکر ضیا فرسیو که سال ۱۳۴۷ حکم محکومیت گروه جزنی-ظریفی را داده بود و حکم اعدام مبارزان سیاهکل نیز به دست او صادر شده بود، به مقابله با رژیم پرداختند، عملی که در ابتدا توسط گروه نفی شده بود، اینک وسیله مقابله آنها به حساب می‌آمد و جزنی که زمانی ترور را عملی عاطفی می‌دانست که نمی‌تواند مورد قبول قرار گیرد، بعد از ترور فرسیو، آن را تا حد «برانگیختن احساس تنفر و کینه مردم نسبت به رژیم» مقبول شمرد. سال ۱۳۵۳ اوج فعالیت‌های مسلحانه گروه بود اما سال ۵۴ عملیات نظامی با هدف گسترش فعالیت تبلیغاتی و جذب نیرو کاهش یافت، در این سال نظریات بیژن جزنی که از درون زندان ناظر و پشتیبان گروه بود، تأثیرات عمیقی بر اعضا گذاشت، نظریات و حرکاتی که سرانجام صدور حکم تیرباران برای او و عده‌ای دیگر را، در فروردین ۵۴ به همراه داشت.
پس از کشتن جزنی، حمید اشرف سازماندهی را بر عهده گرفت، اما کشته شدن او نیز در تیر ماه ۱۳۵۵ و طی عملیاتی، ضربات جبران ناپذیری را به گروه تحمیل کرد.به این ترتیب با از دست دادن کادرهای مجرب گروه به انزوا کشیده شد.
گروه‌های سیاسی قبل از انقلاب از این رویداد تجربه‌های ارزشمندی گرفتند. توجه به داشتن تحلیلی مشخص از شرایط بزرگ‌ترین درسی بود که از ماجرای سیاهکل گرفته شد. همان‌طور که احمدزاده پیش‌بینی کرده بود، عدم زمینه سازی مناسب و فقدان جلب اعتماد توده‌ها سبب شد تا گروه جنگل شکست بخورد. بی‌تجربگی گروه جنگل نیز از دیگر عواملی بود که سبب شکست آنها شد، با این حال آنان توانستند خود و ماجرای سیاهکل را به عنوان رخدادی که تأثیرات بسیاری نیز برجا گذاشت، در تاریخ ثبت کنند.
فروغ فکری
منابع:
۱ـ نادری، محمود ـ چریک‌های فدایی خلق ایران ـ موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی ـ تهران، بهار ۱۳۸۷.•۲ـ حزب توده (به کوشش جمعی از پژوهشگران)ـ موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی ـ بهار ۱۳۸۷.•۳ـ خسروپناه، محمدحسین ـ بیژن جزنی، زندگی و فعالیت او ـ نشریه نگاه نو ـ شماره ۱۱ـ بهمن ۱۳۸۱.•۴ـ مروری بر تاریخچه سیاسی سازمان چریک‌ها.• ۵ـ بهار پراگ دوره‌ای از گسترش آزادی‌های فردی و اجتماعی در چکسلواکی بود که از ۵ ژانویه ۱۹۶۸ شروع و تا ۲۰ آگوست همان سال ادامه
داشت.



جعبه‌ابزار