زندگی جهادی
حرفهاییست برای گفتن که قلم در وصفشان می شکند وگاه حتی می توانی صدای خورد شدن انگشتانت را بشنوی...اینها را نوشتن هنر است واین ها راگفتن مرد می خواهد.
[۱]جهادی نوشت[ویرایش]
بچه ها ظهر از تهران راه افتاده اند.خبر میرسد که چند نفری غایب داشته ایم.مثل همیشه چند نفر دنبالند و وسط کار میرسند.یک گروه ازبچه های دزفول هم از خوزستان با امین می آیند که از شیراز من هم همراهشان می شوم. به محمد زنگ میزنم که شاید نیامدم و حواست باشد. جواب میدهد که" چطور منو با اینا میخوای ول کنی اینجا ؟! " خدا کمک می کند وآمدن درست می شود.شب به بچه های
دزفول میرسم وبا هم حرکت می کنیم به سمت کرمان.بچه های تهران چند ساعتی دیرتر از ما میرسند.شب توی اتوبوس کم وبیش گروه بروبچه های دزفولی را می شناسم. از دانشجو بینشان هست تا طلبه و محصل. جمعشان حسابی جمعست وماشالا همه با لهجه با هم حرف میزنند ومن یکی هیچی دستگیرم نمی شود!
حدود شش صبح کرمانیم. باز هم برگشتم.دفعه قبلی که از اینجا میرفتم فکر میکردم دیگر نمی توانم گروه بیاورم اینجا.پارسال خیلی به مشکل برخوردیم سر یک سری مسائل با مسولین وغیره. وسایل را پیاده می کنیم وچند تا سواری میگیریم تا مهمانسرایی که برای استراحت بچه ها تا ظهر هماهنگ شده. بچه ها میروند تا خستگی دزفول تا کرمان را از تنشان بیرون کنند ومن میروم دنبال صبحانه براشان. اینجا را خوب بلدم.چندتایی سوپرمارکت این اطراف هست.در حد یک کیک وساندیس هم باشد فعلا کفایت می کند. راه می افتم سمت مغازه ها.ساعت حدود هفت صبح. همه مغازه ها تعطیلست. انگار روز عاشورا باشد.شاید هم بدتر! هیچ بنی بشری توی خیابانها نیست. همه مغازه هایی که میشناختم کرکره شان پایینست.بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره مغازه ای پیدا می شود ومایحتاج خریداری شده وبرمیگردم. یادم می آید که برای حرکت ظهر نامه هماهنگی اتوبوس را باید ببرم جوان سیر که همان نزدیکیست. نامه را برمیدارم ومی روم.مسولشان نیامده هنوز. باز معطل می شوم تا مسولشان بیاید. خبری نمی شود.احمد زنگ میزند که رسیده اند کرمان. آدرس میدهم تا بیایند. خودم هم میروم سر خیابان جلوشان. دوباره زنگ میزند. آدرس را پیدا نمی کند انگار. بالاخره سرو کله شان پیدا می شود.همه شان ریخته اند پشت یک وانت با هزار سروصدا ! صحنه جالبیست .
با بچه ها روبوسی میکنم وخوش آمد می گویم.از بچه های قدیم ممد ومحسن وعلی فقط هستند.حاج آقای شفیعی هم از قم به جمع بچه ها اضافه شده. از آن روحانی های خاکی وبی ریاست.هم سن وسال خودمان هست وبچه اصفهان. با دلی آرام وقلبی مطمئن!
آنها هم میروند برای چندساعتی استراحت ومن واحمد باز میرویم سمت جوان سیر.اتوبوس نسبتا راحت هماهنگ می شود.ساعت حدود ده شده وبچه ها استراحتشان را کرده اند وحالا چند نفری قصد بیرون رفتن ودیدن بازارکرمان کرده اند.به این شرط که ناهار اینجا باشند میروند.من هم میروم گوشه ای دراز بکشم.گوشی مرتب زنگ میخورد وآرام وقرار ندارد.میروم پیش محسن وممد. این سومین جهادیست که با همیم. ممد پسر خیلی ساکت وآرامیست.اهل خستگی نیست و به قول امین خستگی را خسته می کند.محسن هم که گفتن ندارد.یک گلوله معرفت است اصلا. شوخ وهمیشه خنده رو. همیشه میخندد ومن هم از خندیدنش می خندم.رفیق را باید توی شرایط سخت شناخت و اینها امتحانهاشان را مثل مرد داده اند. هرجفتشان هم از پایه عمرانی هستند مثل خودم...
پیوندها[ویرایش]
جهادی