سرو سرافراز ایراج
سرو سرفراز ایراج مرد زرتشتی بذری از سرو را که در صندوقچه گرانبهایش گذاشته بود بیرون آورد ، با نفس اهورایی خود کمی بر آن دمید ، طبق قانون اوستا با دستان پر مهرش آن را در کنار گودال آبی که از ارتفاع بالاتری سرچشمه می گرفت ، در دل خاک نهان کرد . سرو رویید ، با طراوت و شاداب ، فضایی بیکران را از عطر دل انگیزش لبریز کرد . اطرافش بیابان بود و تنهایی ؛ این آغازگر حیات بود ، سبزه ها از نفسش روییدند ، زمین دامن سبز بر تن کرد . سرو بر سطح نیلگون آسمان گام برداشت و از عهد دیرین تا به امروز نیرومند و ستبر نظاره گر شکوه آسمان است .گیسوانش را تا دامن پریشان می کند و بر آنها یاقوت می بندد ، مفتون و دلفریب ، چشمها را به تماشا وا می دارد و نگاه ها را می دزدد . سایه اش خنک کننده جسم و نشاط دهنده روح است . تاج افتخار است بر میهن و همچون نگینی بر انگشتر، و چون تاج زرینی بر سر جلوه گری می کند . ... باران تند بهاری سبزه ها را در گل می کوبد و شدت آفتاب نیمروز گلها را پژمرده می سازد اما به سرو گزندی نمی رساند ، دور از چنگال سرد زمستان و بادهای گداخته تابستان به ناز به تماشا نشسته است . باد پاییز برگهای زرد و بی روح درختان را از سمتی به سمتی می راند اما دستانش از شاخ و برگ سرو همیشه بهار کوتاه است . گذر زمان همه چیز را پیر و سست می کند اما سرو همچنان فریبنده و دلرباتر از دیروز سرافراز و سربلند و با هزاران زبان آزادی خویش را فریاد می کند . به سرو گفت کسی ، میوه نمی آری؟ جواب داد : آزادگان تهی دست اند (سعدی ) علی اکبر نجفی
|