شهید فرهاد شعیبی علی آبادی
« تمامي فكرهايم را كرده بودم، مصلحت اسلام و مملكت قرآني ما اين بود كه در جبهه ها حضور پيدا كنم. تهران و محيط شهري برايم تنگ بود، دائماً در رنج و اذيت بودم. رفتم تا جاي مرتضي، جمال و فرهاد را پر كنم، اسلحه بر زمين افتاده آنها را برادرم و عَلَم اسلام را به دست گيرم و به سوي دشمن هجوم برم. »
« از وصيت نامه شهيد»
شانزده روز از مرداد ماه در تابستان سال ۱۳۴۳ گذشته بود خانواده شعيبي علي آبادي در انتظار نو رسيده اي بودكه در آن روز با صداي گريه اي كه حاكي از سلامت وي بود، پا به عرصه دنيا گذاشت.
تهران آن روز خيلي گرم بود و گرماي وجود نو رسيده اي كه پدر و مادر نامش را فرهاد گذاشتند بر گرماي آن روز افزود.
فرهاد سومين فرزند خانواده شعيبي علي آبادي و تنها پسر خانواده بود به همين سبب پدر ومادر و خواهرانش علاقه بسيار زيادي به او داشتند. فرهاد از كودكي وابستگي خاصي به مادرش داشت تا جايي كه هيچ چيز نمي توانست او را از مادرش جدا سازد.
او در دوران كودكي اغلب به همراه پدرش به مسجد مي رفت و در جلسات قرآن شركت مي كرد تا جايي كه در سن هفت سالگي در مسجد محلّه مكّبر شد. آشنايي وي با تعاليم ديني با حضور زياد در مسجد و محافل قرآني از زمان كودكي شكل گرفت و پايه تربيت ديني او نيز در مسجد گذاشته شد.
فرهاد با رسيدن به سن تحصيل به دبستان رفت و پس از آن با گذاردن تحصيلات دوره راهنمايي، براي ادامه تحصيل در مقطع دبيرستان رشته اقتصاد را انتخاب نمود. او در دوران تحصيل با تلاش و نظم درگذراندن دروس و سالهاي تحصيل موفق بود و مدرك ديپلم متوسطه را نيز در رشته اقتصاد گرفت.
آغاز دوران نوجواني فرهاد با بروز
انقلاب اسلامی در
ایران همراه شد. تظاهرات در راهپيمايي ها و شعارهاي مرگ بر شاه، او را نيز همراه خانواده به خيابانها كشيد تا در پيشبرد انقلاب و پيروزي امام خميني (ره) بكوشد. تكبيرهاي شبانه بر بام خانه براي هميشه در خاطره او ماند و همچنين روز ۲۶ دي ماه سال ۱۳۵۷ زماني كه شاه از ايران فرار كرد و در پي آن ۱۲ بهمن ماه روزي كه امام (ره) به وطن و آغوش مردم بازگشت.
پيروزي انقلاب اسلامي در روز ۲۲ بهمن ماه و جانبازي و فداكاري شهيدان انقلاب اسلامي براي هميشه تاريخ در ذهن و قلب او ماند و درسهاي انقلاب اسلامي را سرحوله زندگي آينده اش قرار داد.
فرهاد در دبيرستان بودكه نهاد جهاد سازندگي به فرمان حضرت امام خميني (ره) براي سازندگي روستاها در روز ۲۷ خرداد ماه سال ۱۳۵۸ تشكيل شد.
او در د بيرستان به فعاليت هاي فرهنگي و انقلابي پيوست و با شكل گيري بسيج مستضعفين فعاليت خود را در اين نهاد آغاز كرد.
مدت زيادي از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته بود كه جنگي تمام عيار و هشت ساله از سوي رژيم بعث عراق و به نيابت از قدرتهاي جهاني بر ملت ايران تحميل شد. تجاوز دشمن عراقي در مرزهاي زميني در مناطق غرب و جنوب كشور مردم بي دفاع را در برابر گلوله ها و آتش دشمن قرار داد . مردم بسياري كشته و آواره شدند. حملات هوايي عراق در شهرها بسياري از مردم بي گناه را به خاك و خون كشيد و دشمن انتظار داشت كه ملت ايران در همان روزهاي اول دست هاي خود را در برابر دشمن بالا نگه داشته و هستي و نظام خود را تسليم دشمن سازد. اما سخنراني حماسه حضرت امام خميني (ره) انقلابي ديگر آفريد. همه ملت براي مبارزه با دشمن و جهاد در راه خدا بسيج شدند. جبهه هاي جهاد در روز هاي اول شور و نشاط فوق العاده اي پيدا كرد.
فرهاد پس از انقلاب اسلامي در حوزه فعاليت هاي فرهنگي تلاش ويژه اي داشت و در بسيج نيز به حفاظت از انقلاب اسلامي و خدمت داوطلبانه پرداخت. او با شروع جنگ تحميلي دل در گرو جبهه و جهاد داشت اما سن و شرايط او اقتضاي حضور در جبهه نداشت. اما با گرفتن مدرك ديپلم و فرا رسيدن زمان انجام خدمت سربازي شرايط حضور او در صحنه هاي جهاد فراهم آمد. او در خدمت سربازي به مدّت نه ماه در جبهه هاي جنگ حضور داشت و اين دوره تجربه بزرگي براي وي بود.
فرهاد پس از پايان خدمت سربازي به عضويت دفتر مركزي جهاد سازندگي در آمد و با اخلاص و همت والا به انجام وظيفه و خدمت پرداخت. او بيست سال داشت كه در سفر ي با خانواده اش به رودبار رفت و زمينه ازدواج وي در آنجا فراهم گشت. مراسم خواستگاري و ازدواج در همانجا شكل گرفت و او همراه با همسرش به تهران بازگشت و در خانه پدري، زندگي مشترك با همسرش را شروع كرد.
زندگي فرهاد صرف انقلاب اسلامي شده بود. روزها در جهاد سازندگي فعاليت داشت و شب ها در مسجد به فعاليت فرهنگي و بسيج مي پرداخت. او در اولين فرصتي كه پيدا كرد و دوباره عازم جبهه شد اما بر اثر برخورد تركش از ناحيه پا مجروح گشت و براي مداوا به تهران بازگشت. جهاد سازندگي به دليل نياز به حضور و فعاليت فرهاد با توجه به جراحت پايش مانع از رفتن دوباره او به جبهه مي شد. اما فرهاد مي خواست به جبهه اعزام شود.
مادر بزرگوار فرهاد در اين باره مي گويد:
« فرهاد هميشه بيرون از منزل بود يا در منطقه بود يا در مسجد محله فعاليت داشت. شب ها دير به خانه مي آمد. اما دو روز بود كه در خانه بود من تعجب كردم كه چرا به جهاد نرفته است. تلفن خانه زنگ زد فرهاد گوشي را برداشت فهميدم كه مسئول فرهاد در جهاد سازندگي با او صحبت مي كند و از او خواسته است كه براي كار به جهاد سازندگي برگردد. فرهاد به او مي گفت شما من را ممنوع الجبهه كرده ايد و من مي خواهم به سپاه بروم و خود را دايم الجبهه كنم. به او گفتند ما شما را در اينجا احتياج داريم اما حالا شا بياييد، ما شما را به منطقه مي فرستيم. فرهاد خوشحال شد و همان لحظه با پاي زخمي اش به جهاد سازندگي رفت.»
ايشان درباره روحيات فرهاد مي افزايد:
« فرهاد بسيار مهربان بود و هميشه همه هوش و حواسش در منطقه بود شب ها دير به خانه مي آمد و زماني هم كه مي آمد، كم مي خوابيد و كم غذا مي خورد، هيچ وقت سير نمي خورد و هميشه مي گفت: چگونه سير بخورم و سير بخوابم در حالي كه رزمندگان زير آتش توپ و خمپاره دشمن هستند.»
او در طول حضورش در
جهاد سازندگی بارها به جبهه رفت و در عمليات مختلف شركت داشت. او با تمام وجود در راه خدا دل به جهاد سپرده و از تمام وجودش به جهاد و شهادت عشق مي ورزيد.
يكي از همرزمان وي درباره عشق او به شهدا و شهادت مي گويد:
« فرهاد با همرزمانش بسيار مهربان بود. هنگامي كه يكي از دوستانش به شهادت مي رسيد بالاي سر او مي رفت و كف پاي شهيد را مي بوسيد و هنگامي كه فرهاد به شهادت رسيد دوستانش نيز همين كار را با او كردند.»
او تا آخرين روزهاي جنگ به جهاد و مقاومت ادامه داد و بار آخر در سال ۱۳۶۷ عازم جبهه شد.
مادر وي درباره آخرين اعزام او چنين مي گويد:
« آخرين باري كه فرهاد به تهران آمد خرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود. پس از اينكه در مراسم ياد بود پدر همسرش در رودبار شركت كرد به اتفاق همسرش به تهران آمد. به مسجد محلّه رفت، با تمام دوستان، آشنايان و خانواده شهدا خداحافظي كرد و به خانه آمد و به من گفت: من را ساعت سه بيدار كن مي خواهم بروم. من مي دانستم كه او اين بار براي آخرين بار آمده و اگر برود ديگر باز نخواهد گشت. مردّد بودم كه او را بيدار كنم يا نه. مي دانستم كه اگر بيدارش نكنم از دست من ناراحت مي شود. بالاخره پس از كلنجار رفتن با خودم بيدارش كردم. او نماز خواند و با من خداحافظي كرد تا جلو در خانه با او رفتم و او را از زير قرآن رد كردم و پشت سرش آب ريختم و آرزو كردم كه او سالم برگردد، اما در دلم غوغايي بود.»
فرهاد براي آخرين بار به جبهه و مناطق عملياتي شلمچه رفت او خود را آماده ديدار شهيدان و خداوند شهيدان مي ساخت. گرماي شوق وصال احساس گرماي منطقه را از او گرفته بود.
روز بيست و سوم خرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود و دشمن آخرين تلاش خود را براي تسلط بر منطقه و جلوگيري از شكست همه جانبه به خرج مي داد. فرهاد به عنوان خمپاره انداز در حال اجراي مأموريت بود و با آرامشي عجيب مي جنگيد گويا از سرنوشت زيباي خويش آگاه است.
قلب او تندتر از هميشه مي زد و زمين و زمان در نگاه عميق او رنگ باخته بود صداي شليك گلوله ها حاكي از تير اندازي نزديك دشمن بود اما فرهاد همچنان به مأموريت خود عمل مي كرد و لحظه اي دست از نبرد برنمي داشت. سفير وصال در زماني به او رسيد كه سينه اش مالامال از عشق ديدار دوست بود. سينه ستبر او آماج گلوله دشمن شد و قامت بلند فرهاد بر خاك نشست. همرزمانش به سوي او آمدند و او را در آغوش گرفتند تا در لحظه آخر ديدارش با او گفتگو كنند. فرهاد به شهادت و آرزوي خود رسيد اما همرزمانش همچنان در ادامه راهش استوار و نستوه به جهاد ادامه دادند تا دفاع مقدس را به سرانجام پيروزي رسانند.
پيكر پاك شهيد فرهاد شعيبي علي آبادي از ميدان نبرد به آغوش خانواده در تهران بازگشت و در ميان اشك و سوز همكاران جهاد سازندگي و مردم و دوستان و همرزمانش با شكوه فراوان تشييع شد و طبق وصيت وي در قطعه ۴۰ بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
وصيت نامه و دست نوشته هاي شهيد فرهاد شعيبي علي آبادي هنوز باقي است و وصيت او به همكارانش در جهاد سازندگي هنوز در سينه و پيش روي همه ماست كه توصيه كرد:
« همكاران جهادگرم، مواظب باشيد كه برخي حجاب ها در مقابل ديدگان ما نباشد و به وسيله آنها خود را گول نزنيم تا به طريقي كم كاري و اشكال هاي خود را توجيه كنيم. دقت كنيم، در مقابل اين ملّت عظيم الشأن، از جهت عملي كه انجام مي دهيم، و انتظاري كه به خصوص خانواده شهدا از ما دارند.»