عطش


عطش حالتی است که بر جاندار تشنه حاصل میگردد و آن شدت زیاد تشنگی در حد جانسپاری است . در کربلا این حالت برای کودکان مظلوم سید و سالار شهیدان بوجود آمد.
کر بلا یک فصل از تاریخ بود
فصل خون از اصل از تاریخ بود.
کربلا جان بود و شمشیر و خدنگ
مطرب و طبل و نیّ و سُرنا و چنگ
کربلا دل، بندِ دلبندی نبود
دل فقط در بند یک آینده بود
آب را بستند که دل حیران شود
عاشق شوریده دل عطشان شود
علقمه در حلقة بیگانه بود
آب و مشگ و شطّ و یمّ افسانه بود
صبح عاشورا فلق شد رنگ خون
عصر عاشورا شفق رنگ جنون
تابش خورشید، عطش افزا شده
تفت صحرا آتش حرّا شده
لشکر دشمن هزاران در هزار
لشکر مولی فقط هفتاد یار
شیر مرد جبهه، اکبر شد سوار
چون یلی حیدر وش و احمد تبار
جامة برگُستوان بر تن نداشت
خُود بر سر، نیزه و آهن نداشت
تیغ، چون بیرون کشیدی از نیام
هیبتش خیبرشکن صولت تمام
گفت با دشمن، منم پور حسین
وارث تنها یلّ بدر و حنین
سالک مشتاق حیّ داورم
شبه پیغمبر، علیّ‌ اکبرم
صفّ‌ دشمن صف به صف سر‌نا زدند
طبل و شیپور و دف و کُر‌نا زدند
کافری گفت: این همان پیغمبر است
العجب، کین صولتش چون حید‌ر است
میمنه تا میسره تیغ است و تیر
برق شمشیر و چکاچک با نفیر
در مخیّم مادری دلریش بود
در تعامل با خدای خویش بود
بارالها نوجوانم می‌رود
نوگل و آرام جانم می‌رود
رفت اکبر، قلب لشکر باز شد
چک چک شمشیرها آغاز شد
صحنه شد میدان چوگان، ساعتی
از عطش در او نمانده طاقتی
لحظه‌ای چشمش مخیّم را بدید
صولت سالار افخم را بدید
دست، بالای جبین، انگشت به لب
شاهد غوغای صحرای عرب
نینوا اینک نوایش شد عطش
آب می‌خواهم پدر آه از عطش
آمد از پهنای میدان تا خیام
کرد شمشیرش کنون جوف نیام
گفت یا مولا نظر از من بدار
دیدِ والایی، پدر از من بدار
تا بنوشم شربت شیرین عشق
تشنگی در کربلا آئین عشق
گفت مولایش، برو، صف دَرهم است
جبهة دشمن نزار و بر هم است
وقت ماندن نیست دیگر جان من
با خدا این بوده، در پیمان من
رفت تا دست عدو را بشکند
هیبت پست عدو را بشکند
ناگهان فرق علی را خون گرفت
گونه‌هایش صورتی گلگون گرفت
پشت خون، رنگ گل آلاله دید
کربلا را باغ سرخ لاله دید
روی سوی خیمه کرد و خنده کرد
کربلا را شعله‌ای طوفنده کرد
گفت: مولائی الیّ استجب
اینهمه افتادگی؟ یاللعجب
گفت بابایم کجایی این منم
این هزاران ضرب شمشیر، این تنم
سیّد و سالار او بر زین نشست
صف دشمن پیش او درهم گسست
گفت لبیک بنیّا آمدم
نور چشم ام لیلا آمدم
چون که بابا آمد، اکبر ایستاد
شاخص سروّ و صنوبر ایستاد
روی کرد بر شهر قرآن و نبی
گفت راز عشق با جان نبی
اسلام ای مصطفی در عالمین
من علیّ اکبرم ابن‌الحسین
من علیّ و این حسین فاطمه
آن خیام نور عین فاطمه (آن خیام و این فرات این علقمه)
این غبار و دشت خونین کربلاست
این هیاهو بر سر خون خداست
چونکه روح اکبر از تن شد به در
نعش او افتاد و حیران شد پدر
روی کرد بر خیمه و فریاد کرد
از جوانان شرح استمداد کرد
کی، جوانان و دلیران سپاه
اکبرم را آوردید تا خیمه‌گاه



جعبه‌ابزار