محمد چمنی


ماجراي خواندني ۲۷ماه اسارت شهيد«محمد چمني» در زندان هاي گروه خبات
شهيد «محمد چمني» متولد اولين روز فروردين ۱۳۳۶ در نيشابور. هرچند اين قلم شيوا، به تنهايي نشان از روحيه لطيف و آسماني آن شهيد دارد، اما اين تنها ويژگي بارز آن شهيد نيست و نگاهي به زندگي ۲۷ ساله اش از توانمندي هاي ديگري هم حکايت مي کند.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، نمي دانم با چه شروع کنم. اصلا چرا بايد بنويسم، آن را هم نمي دانم. فقط حس مي کنم احتياج دارم براي تسکين خودم بعضي حرف هايم را روي کاغذ بياورم. شب ها به آسمان نگاه مي کنم؛ به اين زيبايي بي کران و کبوتر خيالم را پرواز مي دهم تا شايد به خورشيد برسد.
نه! از خورشيد هم بگذرد. خسته مي شوم، بدون کوچک ترين اقناع، زيرا رد پاي گمشده اي را که مي جويم در اين جا هم مي بينم؛ در قطره قطرۀ آب اين رودخانه؛ در اين شاخۀ آويزان خرما ؛ در اين گنجشک زيبا که هر روز به پنجرۀ اتاق مي چسبد و با هيجان آواز مي خواند؛ حتي در اين قوطي خالي که پشتش نوشته «مخصوص ايثارگران جبهه»... صفحه اين هفته «پلاک عزت» با قلم شيواي يک شهيد آغاز شد.
شهيد «محمد چمني» متولد اولين روز فروردين ۱۳۳۶ در نيشابور. هرچند اين قلم شيوا، به تنهايي نشان از روحيه لطيف و آسماني آن شهيد دارد، اما اين تنها ويژگي بارز آن شهيد نيست و نگاهي به زندگي ۲۷ ساله اش از توانمندي هاي ديگري هم حکايت مي کند، توانمندي هايي همچون نقاشي و ادامه تحصيل در رشته مکانيک دانشگاه صنعتي شريف.
محمد جهاد را مهم ترين وظيفه مسلمانان مي دانست و عقيده داشت تا زماني که جنگ باشد وظيفۀ اصلي ما حضور در جبهۀ نبرد است و هنگامي که دوستانش به وي پيشنهاد مي کردند که اگر به دانشگاه برگرديد بهتر مي توانيد به اسلام و مسلمين خدمت کنيد مي گفت: تا زماني که جنگ باشد، در اين جا، در پشت جبهه هرچه کار کنيم، عاقبت تمام رشته هاي ما پنبه مي شود. در همان اوايل به جبهه هاي نبرد جنوب شتافت و مدت ۷ ماه در گروه شهيد چمران به مبارزه عليه گروهک هاي ضد انقلاب پرداخت.
تابستان سال۱۳۶۰دوباره عازم جبهه هاي نبرد و اين بار راهي کردستان شد تا عليه گروهک هاي ضد انقلاب که جنگ داخلي راه انداخته بودند مبارزه کند. محمد مدتي در جبهه مبارزه با ضد انقلابيون بود که پس از چند ماهي خبر اسارت او را آوردند و اسارت وي ۲۷ماه به طول انجاميد و در نهايت در تاريخ ۲۹/۷/۱۳۶۳ در منطقه ميمک به شهادت رسيد. ۲۷ ماه اسارت در زندان هاي سازمان ضد انقلاب «خبات» بخشي از دوران زندگي اين شهيد است که بسيار شنيدني است. شهيد چمني بعد از آزادي از اسارت و بازگشت به زادگاهش اين خاطرات را روايت مي کند و دوستان او بعدها خاطرات آن شهيد را از روي نوار ضبط شده به قلم تحرير درمي آورند. او ماجراي روزهاي اسارت در «خبات» را اين گونه روايت مي کند:
نبرد در جبهه غرب و آغاز دوران اسارت
يک روز براي انجام ماموريت عازم منطقه شديم. از قضا به کمين نيروهاي گروهک ضد انقلاب «خبات» برخورديم و قرار شد به سرعت بچه ها را از منطقه درگيري دور کنيم. روي تپه رفتم تا نيروهاي دشمن را سرگرم کنم و بچه ها از منطقه دور شوند. به سرعت خودم را بالاي تپه رساندم و در پشت چند تخته سنگ سنگر گرفتم و شروع به تيراندازي کردم. ناگهان تيري به پايم اصابت کرد و از روي تخته سنگ افتادم. نيروهاي خودي که از دور با دوربين مرا نگاه مي کردند، افتادنم را ديدند و فکر کردند شهيد شده ام. به همين خاطر تلاش زيادي کردند تا جنازه من را به عقب بازگردانند اما چون فهميدند تلفات خواهند داد به ناچار از منطقه دور شدند. کمي بعد از جايم بلند شدم و خود را به تخته سنگي که کمي آن طرف تر بود رساندم. لحظاتي بعد از ارتفاع سقوط کردم و از هوش رفتم و زماني که به هوش آمدم خود را اسير نيروهاي ضد انقلاب «خبات» ديدم. (سازمان خبات از جمله گروه هاي جدايي طلب بود که رابطه نزديکي با سازمان مجاهدين خلق داشت.)
در اولين روزهاي اسارت يکي از افراد ضد انقلاب مرا با چوب مي زد و من که قبل از اسارت از ناحيه پا مجروح شده بودم به زمين مي خوردم اما دوباره بلند مي شدم. آن قدر شکنجه ام کرد که خسته شد. به او گفتم: فکر مي کنيد که اسير شما هستم اما اين جسم من است که در اسارت شماست و خود آزادم. اين سخن را که شنيد آن قدر عصباني شد که ديگر طاقت نياورد، چوب را محکم بر زمين انداخت و از اتاق خارج شد.
مدتي بعد مرا در يک دخمه تاريک و نمناک زنداني کردند. تا مدتي هيچ فردي براي سرکشي به آن جا نمي آمدو فقط کمي نان خشک برايم مي آوردند. متوجه شدم هدف شان اين است که مرا شکنجه روحي کنند. يک روز موقعي که زندانبان نان آورد همۀ نان هايي را که در طول اين چند روز جمع کرده بودم به او دادم و گفتم: چرا اين همه غذا مي آوريد؟ اين ها اضافه است؛ بگير و ببر؛ اسراف مي شود. مدت ها در همان دخمه تاريک و نمناک بودم تا اين که روزي يکي از اعضاي گروهک به زندان آمد و بحث مان بالا گرفت. پتويم را کنار زدم و علف هايي را که به خاطر رطوبت زمين سبز شده بود به او نشان دادم و با اين کار به او فهماندم که ما با اين شکنجه ها خسته نمي شويم. خبر به آن ها رسيد ديدند به اين طريق هم نمي توانند به هدف شان برسند به همين خاطر تصميم گرفتند با من طرح دوستي بريزند. زندانم را عوض و در اتاق بهتري مستقرم کردند. در اين زندان، با فردي که روزهاي اول اسارت از من بازجويي مي کرد صحبت مي کردم. اما او آدم خبيثي بود و مدام به امام(ره) توهين مي کرد. همه شکنجه ها را مي توانستم تحمل کنم اما اين رفتار او برايم غيرقابل تحمل بود. به همين خاطر فکر فرار از زندان در ذهنم شکل گرفت.

فرار از زندان سازمان تروريستي خبات
در آن زندان ۲ نفر از خبات ها بودند که مي شد از آن ها اطلاعات گرفت. سر صحبت را با آن ها باز کردم تا از موقعيت جغرافيايي زندان اطلاعاتي کسب کنم. از اين طريق فهميدم در منطقه اي اطراف سردشت و سقز هستم و به فکر طراحي نقشه فرار افتادم. با خود فکرکردم چون راه سقز نزديکتر است ممکن است مسير فرار من را دنبال کنند و به همين خاطر مسير دوم را انتخاب کردم. شبي که مي خواستم نقشه ام را عملي کنم ۲ نگهبان داخل اتاق بودند و يک نفر هم بيرون ازاتاق نگهباني مي داد. دراتاق يک پنجره وجود داشت. جلوي پنجره طاقچه اي بود که چند کارتن روي آن گذاشته بودند و روي اين کارتن ها نيز يک ساعت کوکي قرار داشت.
فرصت را که مناسب ديدم، کارم را شروع کردم. کارتن ها را پايين گذاشتم و از پنجره بيرون را نگاه کردم. نگهبان داشت قدم مي زد. با شمارش، زمان رفت و برگشت نگهبان را تعيين کردم. فهميدم از زماني که به پنجره مي رسد تا موقعي که به آخر ساختمان مي رود و برمي گردد چند ثانيه طول مي کشد. اما ميزان ارتفاع پنجره تا زمين را نمي دانستم. پوتين ها را به وسيله بندهايشان به انگشتان شست پاهايم بستم و خودم را از پنجره به بيرون آويزان و احساس کردم پوتين ها به زمين مي خورد. فاصله زياد نبود و اگر خودم را پايين مي انداختم، صدايي نگهبان را متوجه نمي کرد. خود را پايين انداختم و پشت درختي که همان نزديکي بود پنهان شدم. نگهبان برگشت اما متوجه ماجرا نشد. در حين فرار يادم آمد پنجره را باز گذاشته ام و ممکن بود قضيه لو برود. برگشتم و با عصاي چوبي که به خاطر درد پا براي خود ساخته بودم پنجره را بستم و دوباره به طرف جاده به راه افتادم.
آن شب هوا خيلي سرد بود و برف هم مي آمد. آن قدر سردم شده بود که اميدي به زنده ماندن نداشتم. اما وقتي به پيشاني ام دست مي زدم و مي ديدم هنوز گرم است خود را دلداري مي دادم که مي توانم سالم به شهر برسم. از کنار جاده راه افتادم. ابتدا فکر کردم خودرويي به سمتم مي آيد اما به نزديکي نور که رسيدم ديدم ۲ نفر به خاطر سرما آتش روشن کرده اند تا خود را گرم کنند. از کنار آنها هم عبور کردم بدون آن که متوجه من شوند.
نزديکي هاي صبح، هوا در حال روشن شدن بود که به يک روستا رسيدم.
درآن نزديکي پل کوچکي به چشمم خورد و با خود گفتم اگر زير آن مخفي شوم کسي متوجه من نخواهد شد. از جايم بلند شدم و به طرف پل حرکت کردم. در اين هنگام پيرمردي از پشت يک سنگ بيرون آمد و با ديدن من شروع به صحبت کرد اما متوجه نمي شدم چه مي گويد. با دست به طرف روستا اشاره کرد و از من خواست به آن سمت حرکت کنم. چاره اي جز اين نداشتم که حرفش را گوش کنم زيرا قضيه ديگر لو رفته بود.

اسارت در زندان گروه دموکرات؛ آماده شدن براي اجراي حکم اعدام
مدتي که گذشت شخصي مسلح وارد منزل شد و با پيرمرد صحبت کرد. بعد وارد اتاق شد و با زبان کردي به من گفت: راه بيفت، بيا برويم. ساعتي بعد به مقر آنها که مقر دموکرات ها بود رسيديم.
وارد مقر شديم و داخل يکي از اتاق ها رفتيم. چند نفري داخل اتاق نشسته بودند. يکي از آنها که مسئول گروه بود ازمن پرسيد: تو که هستي؟ گفتم: خودت مي بيني! اين لباسم، اين وضعيت بدني ام و اين هم زبانم. صحبت شروع شد و بحث بسيار خوبي بين من و مسئول گروهک در گرفت. سوالات زيادي را برايش مطرح کردم و او در پاسخ مي گفت: جوابش باشد براي بعد.
مرا به يک اتاق خيلي کوچک بردند که چند نفر ديگر نيز آنجا بودند. اتاق به قدري کوچک بود که بچه ها حتي نمي توانستند پاهايشان را دراز کنند. همه زانوهايشان را بغل گرفته و ناراحت نشسته بودند. وقتي که وارد اتاق شدم کاملا احساس کردم که تحت فشار روحي شديدي هستند. کمي برايشان صحبت کردم و از ماجراي فرارم گفتم، صحبت هايي که برايشان تقويت روحيه باشد. البته اين زندان، موقتي بود و قرار بود تمام افراد را به زندان «دوله تو» ببرند.
حدود يک هفته در همان زندان بوديم. در اين مدت با زندانبان که فرد جواني بود صحبت کردم و توانستم تا حدودي روي او اثر بگذارم تا بدان جا که بعضي خبرها را براي من مي آورد. مثلا به من گفته بود که: اين ها مي خواهند تو را اعدام کنند و حکم اعدامت هم صادر شده ولي احتمالا حکم را در اين جا اجرا نمي کنند و تو را به زندان دوله تو مي برند.
چند روز به همين منوال گذشت تا روزي که مي خواستند حکم اعدام را اجرا کنند. روزهاي خوبي را با هم سلولي ها پشت سر گذاشته بوديم به همين خاطر هنگامي که با آن ها خداحافظي مي کردم همه آن ها اشک مي ريختند. به آن ها گفتم: شهادت که گريه ندارد. شما نگران نباشيد، ان شاءا... آزاد خواهيد شد و من هم به آرزويم مي رسم.

بازگشت دوابره به زندان خبات
همه چيز براي اجراي حکم اعدام آماده بود. من هم کاملا آماده بودم که ناگهان يکي از افراد گروه خبات از راه رسيد و مرا ديد. گفت:محمد! تو اين جا چه کار مي کني؟ چند روز است دنبال تو مي گردم. همه جا را گشته ام. با مسئول گروهک صحبت کرد. براي گروه خبات هم خبر فرستاد که محمد در اختيار دموکرات هاست.
با وجود اين که دموکرات ها و گروه خبات روابط خوبي با هم نداشتند اما با هم توافق کردند که من در اختيار خبات ها باشم. اما هنگامي که مرا به زندان خبات بازگرداندند شرايط تغيير کرده بود. به استقبال من آمدند و از من پذيرايي کردند. کمي که گذشت فهميدم شيخ جلال رئيس گروه خبات نامه اي را که قبل از فرار براي او نوشته بودم خوانده است. نامه اي که در آن آياتي از قرآن کريم را نوشته بودم و گويا تاثير شگرفي روي او گذاشته بود به همين خاطر از اعدام من صرف نظر کردند و همراه اسراي ديگر در زندان ماندم.
خبات ها محل مناسبي براي زنداني کردن ما نداشتند به همين دليل مجبورمان کردند چند اتاق بسازيم. براي ساختن اتاق ها مجبور بوديم از کوه سنگ بياوريم و براي چيدن سنگ ها بر روي هم نياز به ساختن گل بود و در ساختن گل، بچه ها خيلي اذيت مي شدند. همان جا بود طرحي را اجرا کردم که به «طرح محمد» مشهور شد، در اين طرح هنگامي که نگهبان کمي از محل دور مي شد يا حواسش به بچه ها نبود چند نفر از بچه ها به سرعت روي ديوار خاک مي ريختند و بعضي ديگر آب روي خاک مي ريختند و عده اي هم سنگ ها را سريع مي چيدند تا ديوارها بالا رود.

براي نابودي موش ها و عقرب هاي زندان فکري کردم
در محل هايي که از آن ها به عنوان زندان استفاده مي کرديم شرايط نامساعد بود و حتي موش و عقرب سياه هم وجود داشت. دست و پاي مرا هم عقرب ۲ بار نيش زد. بار اول مجبور شدم کمي بالاتر از محل نيش عقرب را محکم بگيرم و با تکه شيشه اي که پيدا کرده بودم محل زخم را بخراشم.
بار دوم هم صبحي بود که براي نماز بيدار شدم و در اتاق راه مي رفتم. هوا تاريک بود و ديد مناسبي نداشتم. به همين خاطر پايم را درست روي يکي از عقرب ها گذاشتم و عقرب هم با قدرت تمام نيشش را در پايم فرو کرد. درد آن نيش از درد تيري که به پايم خورده بود شديدتر بود اما براي اين که روحيه بچه ها تضعيف و دشمن هم خوشحال نشود، درد را تحمل کردم و به روي خودم نياوردم. ديگر اين شرايط قابل تحمل نبود و بايد براي مقابله با عقرب ها فکري مي کردم. با پارچه هايي که از گوشه و کنار پيدا کرده بودم حصاري دور اتاق کشيدم و آن پارچه ها را به نفت آغشته کردم تا بوي نفت مانع ورود عقرب ها به اتاق شود. براي از بين بردن موش ها هم به وسيله قوطي کنسروي که از بيرون پيدا کرده بودم تله اي ساختم که با آن، موش ها را مي گرفتم و از پنجره بيرون مي انداختم.

مشکلات زندان يکي دو تا نبود
زندان ها چنين وضعيتي داشت. علاوه بر موش ها و عقرب ها با مشکلات ديگري هم رو به رو بوديم. مثلا به جز عصرها که بچه ها را براي انجام امور شخصي مدت کوتاهي به بيرون از زندان مي آوردند، تا روز بعد به هيچ وجه به کسي اجازه خروج نمي دادند حتي اگر فردي از ناراحتي به خودش مي پيچيد هم اجازه خروج نداشت.
غذا هم کيفيت بسيار پاييني داشت و مقدار آن نيز بيش از حد کم بود. تقريبا هميشه مقدار کمي نان خشک و کاسه اي پر ازآب بود که ته آن کاسه چند عدد لوبيا به چشم مي خورد. هواي منطقه خيلي سرد بود وسيله اي براي گرم کردن زندان نداشتيم. به هر شکل ممکن مي خواستند ما را تحت فشار قرار دهند. اما من هم براي نااميد کردن آن ها با زير پيراهني از زندان بيرون مي رفتم، يخ ها را مي شکستم و در آب آن وضو مي گرفتم و دوباره به زندان بر مي گشتم. حمام هم نداشتيم و در طول زمستان در رودخانه آبتني مي کردم. هوا آن قدر سرد بود که تمام موهايم يخ مي زد اما خوشحال بودم چون اين کارهايم زندانبانان را بسيار عصباني مي کرد.
هر روز ما را براي کار به بيرون از زندان مي آوردند تا از بالاي کوه ها هيزم و سنگ جمع کنيم. من هم براي اين که به بچه ها روحيه دهم و روحيه دشمن را تضعيف کنم حين کار براي بچه ها لطيفه مي گفتم و با صداي بلند مي خنديديم. رئيس گروه خبات از اين کار ما بسيار عصباني مي شد طوري که به نگهبانان مي گفت آنها را به زندان بازگردان چون در حال کار هم شاد هستند. با اين گونه برخوردهاي ما هميشه کارهايشان نتيجۀ معکوس داشت.

رئيس خبات ها مجبور به آزاد کردن اسيران ايراني شد
طبق خاطراتي که محمد بعد از آزادي اش در جمع دوستان نقل کرده است، رفتارهاي او با شيخ جلال و استدلال هايي که براي او مي آورد، رئيس گروه خبات را مجبور مي کند اسيران ايراني را آزاد کند. اما چون غرور شيخ بارها توسط محمد خرد شده بود، اسيران را آزاد مي کند ولي محمد را نگه مي دارد تا شايد او را به طريقي به زانو در آورد. علت کارش هم اين بود که نظر مردم منطقه و گروهک هاي ديگر به محمد معطوف شده و اين سؤال مطرح بود که بالاخره شيخ جلال با اين زنداني چه خواهد کرد؟ محمد ادامه خاطراتش را اين گونه روايت مي کند: به هر حال شيخ جلال صبح زود اسراي ايراني را آزاد کرد. حالا من در زندان، تنها بودم. بعد از ظهر نگهبان آمد و گفت: بلند شو بيا. به بيرون رفتم و ديدم شيخ با غرور خاصي آن جا ايستاده است و همه افرادش هم کنارش هستند. با خودش فکر مي کرد با نگه داشتن من بزرگ ترين ضربه روحي را به من زده است. وقتي چشمش به من افتاد گفت: ها! چطوري؟ گفتم: به لطف خدا خيلي خوبم. از دست و زبان که برآيد/ کزعهده شکرش به در آيد
انتظار چنين پاسخي را نداشت. هاج و واج ايستاد و به اين طرف و آن طرف نگاه کرد. لحظاتي بعد به خود آمد و گفت: ما هم که خوب هستيم حتما به لطف خداست که زنده ايم؛ برگرد برو. به زندان برگشتم و در را بستند.
پس فرداي آن روز دوباره مسئول کميته قضايي آمد. در را باز کرد ولي اين دفعه با احترام گفت: مي خواهي زودتر نجات پيدا کني؟ گفتم: نه. گفت: من حس مي کنم تو يک مسلمان هستي؛ ما همه مسلمانيم؛ احتمالا ما را به مسلماني قبول داري؟ ما برادر هستيم؛ مسلمان ها همه با هم برادرند؛ ما نبايد کينه داشته باشيم. درضمن از حالا به بعد، تو را به عنوان يک زنداني نمي شناسيم فقط دوست داريم اين جا باشي تا بيشتر با هم صحبت و عقايد هم را بهتر درک کنيم. تو براي ما صحبت کني و ما هم براي تو از وقايع کردستان بگوييم و تبادل نظر داشته باشيم تا به هم نزديک تر شويم. صحبت هايش را کرد و رفت. بعد شيخ آمد و گفت: فکر مي کنم يک مسلمان باشي. افراد ما به ما گفته اند اين هايي که اين جا آمدند، نماز نمي خواندند ولي بعد از مدتي که با تو برخورد کردند نمازخوان شدند. گفتم چنين نيست. اين ها از اول هم نماز مي خواندند شايد شما دقت نکرده ايد. از اول هم نمازخوان بودند. گفت: نه! فکر مي کنم حرف هايت مقداري روي اين ها تاثير گذاشته است. ما هم افرادي داريم که آگاهي شان کم است و نماز نمي خوانند. فقط دوست داريم اين جا باشي به اين خاطر که به عنوان يک وظيفه شرعي آن ها را در اين مورد آگاه کني نه به عنوان يک زنداني. هر چيزي هم که لازم داشته باشي در اختيارت مي گذاريم.
از هر فرصتي که پيش مي آمد براي ارشاد افراد گروهک خبات استفاده مي کردم تا جايي که توانستم جمع زيادي از پيش مرگ هاي خبات را به شهر فرستادم تا خودشان را تسليم دولت جمهوري اسلامي ايران کنند و بعضي از آنها نيز در منطقه، بي طرف ماندند. اوضاع به گونه اي شده بود که شيخ به من گفت: محمد! تو افرادم را از من گرفتي. به او گفتم: تو هم با آنها صحبت کن و اگر راهت درست است آنها را نگهدار. تا آن جا که يک روز شيخ به من گفت: محمد! به بن بست رسيده ام، بايد چه کار کنم؟ گفتم: ۲ سال قبل به تو گفتم که آخر به بن بست مي رسي.
به هر شکل، آخرين رمق هاي گروه خبات نيز گرفته شده بود. نيروهاي کادري شان يکي يکي مي آمدندبا من صحبت مي کردند. شيخ مردد مانده بود که چه کار کند. قصد بيرون کردن مرا داشتند اما تمايلي به رفتن نشان نمي دادم. آن ها مي گفتند: محمد اين جا مانده و ما داريم ضرر مي کنيم، آبروي ما مي رود؛ چند نفر از آن ها با من به مباحثه نشستند اما توان اين کار را نداشتند در نهايت همه کنار کشيدند و گفتند خود شيخ بايد جواب سوالات مرا بدهد. تا اين که در نهايت با شيخ به صحبت نشستم و به او گفتم: راهي که شما در پيش گرفته ايد اشتباه است. شيخ هم که تسليم حرف هاي من شده بود اشک مي ريخت و مي گفت: تو راست مي گويي. ما اشتباه کرده و دچار غرور شده ايم. حالا بايد چه کار کنيم؟ به او گفتم: اگر بخواهيد، نزد دولت مي روم و براي شما تقاضاي پناهندگي مي کنم.
شيخ جلال حاضر مي شود تسليم دولت جمهوري اسلامي ايران شود و محمد را آزاد مي کند. محمد براي فراهم کردن مقدمات کار به تهران مي رود و پس از يک ماه دوباره بر مي گردد. شهيد محمد چمني ادامه ماجراي دوران اسارتش را اين گونه تعريف کرده است:
از موقعي که آزاد شده بودم، تا وقتي دوباره برگشتم حدود يک ماه طول کشيد. شيخ از برگشتن من آن قدر تعجب کرده بود که توان حرف زدن نداشت. نگاهي به من انداخت و گفت: محمد! تو برگشتي؟ اصلا احتمال نمي دادم با مصيبت هايي که اينجا کشيده اي دوباره برگردي. به او گفتم: مي بيني که برگشتم.
محمد مجدد برمي گردد تا براي دولت خبر ببرد و به مقصود خود برسد. حتي هنگامي که با منزل تماس تلفني دارد از او سؤال مي کنند که چرا به خانه برنمي گردي؟ پاسخ مي دهد مي خواهم آنچه را در طول مدت اسارت کاشته ام درو کنم. هنگام آزادي، چون محمد محبوبيت خاصي بين مردم منطقه، به خصوص مردم منطقه بانه پيدا کرده بود، از آزادي او بسيار خوشحال شدند و شيريني پخش مي کردند. در همين ايام که محمد مشغول انجام کارهاي امان نامه براي شيخ بود، روستاهاي محل اقامت گروهک خبات به تصرف رزمندگان اسلام در آمد.



جعبه‌ابزار