پیله وران


پدری که اولین و فرزندش آخرین شهید روستا شد
همسر و مادر شهید عباسی می گوید: شوهرم برای این که اسمش برا اعزام به جبهه دربیاد ۱۰ هزار تومان نذر امام زاده غریب کرده بود و بالاخره نذر خود را نیز گرفت.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، در سالروز وفات حضرت خدیجه فرصت را غنیمت شمردیم و به دیدار حاجیه خانم فاطمه هدایت همسر شهید حسن عباسی و مادر شهید محمد رضا عباسی رفتیم. حوالی ساعت ۸ صبح به روستای پیله وران از توبع براآن جنوبی (شرق اصفهان ) رسیدیم. وقتی به خانه شهید رسیدیم با استقبال گرم حاجیه فاطمه مواجه شدیم، چهره متبسم او حرف‌های زیادی برای گقتن داشت. ما را به داخل اتاقی دعوت کرد که در و دیوارش رنگ و بوی دو شهیدش را می داد. مادر رشته ی کلام را به دست گرفت و از حضور ما تشکر کرد. او گفت: این اولین گفتگوی من بعد از ۳۲ سال در رابطه با عزیزان شهیدم است که از این جهت خرسندم.
حاجیه فاطمه از همسرش گفت: شهید حسن اولین شهید روستا بود. فردی متدین و وظیفه شناس که شغلش کشاورزی بود ولی در زمان آغاز جنگ ، کارگر می‌گرفت و سر زمین می‌گذاشت و صبح به بهانه باربری به اصفهان می‌رفت و ساعت ۱۱ شب بر می‌گشت.
یک روز یکی از بستگان به من گفت: می‌دونی حسن کجا میره؟ کسی او را با وانت پر از اسلحه دیده که سربازان زیادی دورش بودند.
تنم لرزید و وقتی قضیه را به او گفتم در پاسخ من گفت: حاج خانم خدا بزرگه، من کی باشم تو باید محکم باشی.
بعدا فهمیدم برای آموزش سربازان صبح ها از بسیج مسجد الغفور اصفهان اسلحه بار می زند و شب دوباره این اسحله ها را بر می گرداند و این کار را با وانت خودش انجام می داد.
وقتی از این کارش مطلع شدم حالا دو نفری برای رزمنده‌ها تلاش می‌کردیم . یادم می آد برام آرد می‌آورد و من نان می‌پختم و با وانت می‌برد برا بسیجیان …
این همسر و فرزند شهید در ادامه خاطراتش گفت: قرار بود با دوستش تریلی بخرند که منصرف شد: دلیلش را ازش پرسیدم، گفت: تصمیم گرفتم اسمم را برای اعزام به جبهه بنویسم و بالاخره اسمش را نوشت و رفت.
حاج فاطمه در پاسخ به این سوال که چه جمله‌ای از شهید به یادتان است، گفت: بعضی وقتها بهش می‌گفتم من را با ۴ تا بچه می‌خواهی رها کنی، می‌گفت: ای بابا، حاج خانم اگه تو و بچه‌ها را جلوی چشمام قتل عام کنند من از دفاع دست برنمی‌دارم.
نذری برای اینکه اسمش برای جبهه در بیاید
چند وقتی بود اسمش را برای اعزام نوشته بود ولی در نمی آمد مثل ابر بهار گریه می‌کرد و به من می‌گفت: شما راضی نیستی، تو باید زینب وار باشی مگه ما عزیز تر از زینب هستیم.
یه روز رفته بود امام زاده ابراهیم – در زبان محلی بهش میگند امامزاده غریب – ۱۰ هزار تومان در سال ۱۳۶۰ برا اینکه این بار اسمش برا جبهه در بیاد نذر کرده بود و به نذرش رسید و حاجت گرفت.
اولین شهید روستا
بعد از چند بار به جبهه رفتن آخرین بار که می خواست به جبهه برود حال عجیبی داشت: در صورتش رنگ شهادت را می‌دیدم ولی خودم را راضی می‌کردم. بعد از گذشت ۱۲ روز از آخرین باری که به جبهه رفت یعنی در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۰ در چزابه به شهادت رسید. در یک روز بارانی ۵ روز بعد از شهادتش آمبولانس پیکر پاکش را به روستا آورد. انگار شهادتش مشوق همه شد تا به جبهه بروند. قبل از رفتنش قسمم داده بود که براش گریه نکنم تا کسی ببینه چون عزیز تر از حضرت زینب نیستیم .
حاجیه فاطمه به عهدش هنوز پایبند بود و بغضش را فرو می‌برد.
در ادامه بیان کرد: وصیت نامه حسن را گم کردم و فقط جلد روش را دارم و سفارش اون برای اینکه محکم باشم و از حضرت زینب درس بگیرم یادم هست.
شهید دانش آموز، آخرین شهید روستا
صحبتش در مورد همسرش که تمام شد، بدون فاصله اسم محمد رضا را آورد: چشماش پر از اشک شد؛ می خواست اشکهای فرو برده در خاطرات همسرش را برای محمدش خرج کنه و ما هم فهمیدیم که ادامه خاطره با اشک حاج فاطمه همراه است.
مادر در ادامه گفت: اون روزی که همسرم شهید شد محمد رضا ۹ سالش بود و وقتی شنید پدرش شهید شده حال و هواش عوض شد. همیشه با خنده می گفت: مامان بابا که برات شوهری نکرد فکر نکنم من هم برات پسری کنم و می زد زیر خنده.
با اون سن کمش اسلحه پدرش را برداشت یعنی نگذاشت که به زمین بیاد.
پسرم ۱۲ سالش که بود ظاهرش مثل نوجوان ۱۵ ساله به چشم می‌خورد و همین باعث شد که تو شناسنامه اش دست ببره و یکی دو سال سنش را زیاد کنه که بره جبهه.
دوم راهنمایی بود که ۲ روز بود خانه نیامد، از نگرانی داشتم میمردم. یکی از بستگانم گفت: ۲ روز پیش میدان امام اصفهان با لباس بسیجی دیده اش که با گروه اعزامی بسیجیان مدرسه داشته میرفته جبهه.
عمو و دایی اش به دزفول رفتند و به زور برش گردوندند، ولی اون دست بر نمی‌داشت و باز به جبهه می‌رفت.
وقتی هم برای مرخصی به اصفهان می‌آمد به بنیاد شهید می‌رفت و شب انجا می‌خوابید. می‌خواست برای مرخصی پشت جبهه نگهبانی بده .
نگهبان بنیاد یک شب از صدای ناله محمد رضا بلند میشه و می بینه اون در حالی که خوابه داره زیارت عاشورا می‌خونه و وقتی به نام امام حسین (ع) میرسه رو به قبله دست بر سینه سلام میده و گریه میکنه در حالی که در خواب بود.
نگهبان به مادرش گفته بود: صداش کردم و گفت : داشتم امام حسین (ع) را ملاقات می‌کردم چرا بیدارم کردی؟
مادر در بیان بهترین خاطره‌ای که از محمد رضا به یاد دارید، ادامه داد: یک روز اسم گردانشان برای مشهد در آمده بود و به مشهد رفته بودند. در راه بازگشت، به اصفهان رسیده بودند و فرمانده از ماشین پیاده اش می کند و به او می گوید برو روسری و عطری که برای مادرت گرفتی بهش بده و فردا بیا جبهه ، اونم بلند گریه می‌کنه که من نمی‌خوام برم خانه، اون سوارش نمیکنه
محمد رضا به فرمانده میگه درسته احترامتون واجبه ولی روز قیامت جلوات را می‌گیرم که من را به جبهه نمی‌بری، نه من عزیز تر از شهدای کربلا هستم و نه مادرم عزیزتر از زینب که دوری‌ام را نتواند تحمل کند.
فرمانده برمی‌گردد و پیشانی محمد را می‌بوسد و می گوبد قربان عشقت برم عزیزم، بیا و روز قیامت جلوی مرا نگیر.
حاج فاطمه اشک می‌ریخت و گفت: در یکی از عملیات ها یکی از فرمانده‌هان فامیل به فرمانده گردان محمد رضا میگه: اگه میشه محمد رضا را برش گردون چون مادرش تنهاست و این عملیات براش خطر داره.
فرمانده گردان هم به محمد رضا میگه، عباسی یا برو یا باید عقب جبهه باشی .
که محمد به فرمانده میگه می‌دونم حمله است، من به مادرم گفتم من براش پسر نمی‌شم، تازه مگه خدای جلو و عقب خط جبهه فرق داره اون باید من را محافظت کنه.
فرمانده گردان با شنیدن حرفاش: کف دو تا پایش را می بوسه و کفش هایش را به پاش می‌کنه، یکی از فرمانده‌های دیگه قمقمه محمد رضا را می‌بنده و بهش میگه عباسی روز قیامت از آب قمقمه ات یک کمی هم به ما بده.
بعد از حمله می‌بینند محمد رضا سالم داره میاد و میگه دیدید خدای همه یکی است و همه گردان به گریه می‌افتند.
چند روز بعدش وقتی برای امتحان از جبهه به روستا برگشت و بعد از برگزاری امتحانات دوباره عازم جبهه شد ، در زمین ام الفجر خمپاره می‌خوره جلوی پاش و در تاریخ ۲۳/۰۶/۱۳۶۶ به شهادت می رسد.
هم رزمانش گفتند: آخرین صدایی که ازش شنیدیم یا زهرا و پدر به دادم برس بود.
حاج خانم پسرش مثل علی اکبر موقع شهادت پدر را صدا زد در حالی که پدر ش ۶ سال قبل این مسیر را طی کرده بود.
دیگه گریه امانش نداد و همه به گریه افتادیم.
حاجیه فاطمه هدایت در پایان به جمله ای به یاد ماندنی از فرزندش اشاره کرد و گفت: همیشه بهم می‌گفت مامان خواهرانم را جوری تربیت کن که زینب وار باشند و در شهادت من گریه نکن چون نه من عزیز تر از شهدای کربلا هستم و نه تو عزیز تر از زینب.
قسمتی از متن وصیت نامه
((اما تو ای برادرم : مواظب باش که شیطان تو را فریب ندهد و دنبال یک مشت بچه هایی که می‌خواهند تو را به گمراهی بکشانند نرو، سعی کن که کوشا باشی
و اما شما خواهرانم: اگر خواسته باشید یک انسان الهی باشید باید حجابتان را حفظ کنید زیرا حجاب است که به انسان انسانیت می بخشد و زینب وار زندگی کنید.))



جعبه‌ابزار