گروه جهادی قافله کویر


بسم رب المهدی (عج )
هوا گرگ و میش بود، ‌نه روشنِ روشن و نه تاریکِ تاریک! هنوز صدای اذان مغرب بلند نشده بود. ولی سرد بود. سرد و سوزان. بعید نبود. چون آغاز شب کویر همیشه اینطوریه! [۱]
زیپ کاپشنم را کشیدم بالا.
چند تا از بچه های شیمی با مجموع سن ۲۰ سال دورم رو گرفته بودن و می پرسیدن از هر آنجا که مرغ خیالشان به آنجا پر می کشید.
دویدیم روی تپه مقابل مدرسه. روی بلندیِ کوتاه آن نشستیم. هوا سرد تر می شد. بوته ای را آتیش زدم. تا گرم بشیم. بچه ها با هم دعای فرج را فریاد می کشیدند. فقط هاله ی زیبای صدای صافشان را می شنیدم.
توی فکر بچه های گروه بودم. سرم رو بلند کردم دیدم بچه ها دور آتش ایستادن. یکی شون انگشتاهای کوچک و ضمختش رو توی آستینهای کهنه ژاکت پوسیده اش قایم کرده بود، طوری که حتی نمی تونست دماغشو پاک کنه، می لرزید و میخواند و فریاد عشق و شور می کشید.
... حالا من دستهامو توی آستین پیراهنم قایم کرده بودم و می لرزیدم.
پسرک لبخند زیبایی می زد. توی کاپشن من داشت گم می شد...
از حرارت لبخندش سوختم...
(از دفتر ۱۵ روز زندگی- خاطرات جهادی کوه زر خودم)

فهرست مندرجات
۱ - پیوندها

پیوندها[ویرایش]
 
۱. محمد مهدی جهانی

گروه جهادی قافله کویر    



جعبه‌ابزار